‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
جونگکوک-ببین حتی خودش هم نمیاد پس برو
پدربزرگ-ات عزیزملطفا بیا بریم خواهش میکنم ازت
ات-تنفری که ازتون داری بی حد و مرزه
جونگکوک-اگه دفعه بعدی برای بردن ات اومدی اصن نیا
بعد از رفتن پدربزرگش رفتم پیش ات کنار طوطیش داشت بازی میکرد رفتم و از پشت ناگهانی بغلش کردم
جونگکوک-چیکار میکنی بانی سفیدم؟
ات-نگاهت چیو نشون میده؟
جونگکوک-عیبابااا
ات-جونگکوکامیایبریمبیرون؟
جونگکوک-کجابریم؟
ات-اممم...بریم پیش بچه ها؟
جونگکوک-باشه
‹پرورشگاه›
بینا رو بغل کردم
جونگکوک-دلم برات تنگ شده بود بینا کوچولو
بینا-هیونگ مین سو موهام و کشید
مین سو-هیونگ هیونگ منو ببین داره دروغ میگه
اول توپ منو اون برداشت
بینا-نخیرم تو عروسکم و برداشتی
مین سو-توهم کلاه منو برداشتی
بحثشون به قدری شدید شد که داد زدم
جونگکوک-تمومش کنید
جونگکوک-مین سو بینا همو بغل کنید و عذر خواهی کنید شما خواهر برادرین
همو بغل کردن همونطور که سریع دعوا کردن سریع آشتی کردن
مین سو-بینا ببخشید که موهات و کشیدم
بینا-مین سو ببخشید توپتو پاره کردم
ات-بچه ها بیاید اینجا
بهش نگاه کردم چقدر بچه هارو دوس داشت
گوشیم زنگ خورد و حواسم ازشون پرت شد جواب دادم:
جونگکوک-بله؟
با صدای ماریانا اخمام و توهم کشیدم
جونگکوک-چی میخوای
ماریانا-بیا پارک همیشگی و..
قطع کردم و نذاشتم حرفاش و ادامه بده
رفتم سمت ماشین از محوطه اومدم بیرون...
‹𝒂𝒕›
به گوشی جونگکوک زنگ زدم ولی رد تماس کرد
ناخواسته ناراحت شدم و اخم کردم
مین سو- نونا نونا میشه بهم اون ماشینه رو بدین دستم نمیرسه بهش
ماشین قرمز رنگ و بهش دادم و به دویدنش سمت بینا لبخندی زدم...
ساعت⁷شببودولیخبریازکوکینشدهبود...
تو محوطه درخت کاری شده نشستم و خودم و مشغول گوشیم کردم.
با صدای ماشین کوکی از رو نیمکت بلند شدم
گوشی رو خاموش کردم و دست بهسینه روبه روی ماشین وایسادم
رفتم سمتش و با اخم و لحنی ناراحت گفتم:
ات-چرا بدون اینکه چیزی بهم بگی رفتی
جونگکوک-بعدا بهت توضیح میدم بیا بریم
ات-وسایلم و باید بیارم
جونگکوک-سریعتر ات
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
فکرم درگیر حرفای ماریانا بود...
یعنی واقعا درست میگفت؟آت...
نه نه ات من اینکارو نمیکنه اون منو دوس داره
دستی بین موهای خیسم کشیدم و پا رو پا انداختم
از نیمه شب گذشته بود ولی خوابم نمیبرد
به حرفای ماریانا دوباره فکر کردم و صداش تو مغزم اکو شد
ماریانا- جونگکوک ات نقشه داره و میخواد زمین بزنتت مگه میشه کسی که کتک میخورد و یهو عاشقت بشه و وقتی پدربزرگش بیاد دنبالش باهاش نره
قطعا چیزی تو مغزش هست...
جونگکوک-ببین حتی خودش هم نمیاد پس برو
پدربزرگ-ات عزیزملطفا بیا بریم خواهش میکنم ازت
ات-تنفری که ازتون داری بی حد و مرزه
جونگکوک-اگه دفعه بعدی برای بردن ات اومدی اصن نیا
بعد از رفتن پدربزرگش رفتم پیش ات کنار طوطیش داشت بازی میکرد رفتم و از پشت ناگهانی بغلش کردم
جونگکوک-چیکار میکنی بانی سفیدم؟
ات-نگاهت چیو نشون میده؟
جونگکوک-عیبابااا
ات-جونگکوکامیایبریمبیرون؟
جونگکوک-کجابریم؟
ات-اممم...بریم پیش بچه ها؟
جونگکوک-باشه
‹پرورشگاه›
بینا رو بغل کردم
جونگکوک-دلم برات تنگ شده بود بینا کوچولو
بینا-هیونگ مین سو موهام و کشید
مین سو-هیونگ هیونگ منو ببین داره دروغ میگه
اول توپ منو اون برداشت
بینا-نخیرم تو عروسکم و برداشتی
مین سو-توهم کلاه منو برداشتی
بحثشون به قدری شدید شد که داد زدم
جونگکوک-تمومش کنید
جونگکوک-مین سو بینا همو بغل کنید و عذر خواهی کنید شما خواهر برادرین
همو بغل کردن همونطور که سریع دعوا کردن سریع آشتی کردن
مین سو-بینا ببخشید که موهات و کشیدم
بینا-مین سو ببخشید توپتو پاره کردم
ات-بچه ها بیاید اینجا
بهش نگاه کردم چقدر بچه هارو دوس داشت
گوشیم زنگ خورد و حواسم ازشون پرت شد جواب دادم:
جونگکوک-بله؟
با صدای ماریانا اخمام و توهم کشیدم
جونگکوک-چی میخوای
ماریانا-بیا پارک همیشگی و..
قطع کردم و نذاشتم حرفاش و ادامه بده
رفتم سمت ماشین از محوطه اومدم بیرون...
‹𝒂𝒕›
به گوشی جونگکوک زنگ زدم ولی رد تماس کرد
ناخواسته ناراحت شدم و اخم کردم
مین سو- نونا نونا میشه بهم اون ماشینه رو بدین دستم نمیرسه بهش
ماشین قرمز رنگ و بهش دادم و به دویدنش سمت بینا لبخندی زدم...
ساعت⁷شببودولیخبریازکوکینشدهبود...
تو محوطه درخت کاری شده نشستم و خودم و مشغول گوشیم کردم.
با صدای ماشین کوکی از رو نیمکت بلند شدم
گوشی رو خاموش کردم و دست بهسینه روبه روی ماشین وایسادم
رفتم سمتش و با اخم و لحنی ناراحت گفتم:
ات-چرا بدون اینکه چیزی بهم بگی رفتی
جونگکوک-بعدا بهت توضیح میدم بیا بریم
ات-وسایلم و باید بیارم
جونگکوک-سریعتر ات
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
فکرم درگیر حرفای ماریانا بود...
یعنی واقعا درست میگفت؟آت...
نه نه ات من اینکارو نمیکنه اون منو دوس داره
دستی بین موهای خیسم کشیدم و پا رو پا انداختم
از نیمه شب گذشته بود ولی خوابم نمیبرد
به حرفای ماریانا دوباره فکر کردم و صداش تو مغزم اکو شد
ماریانا- جونگکوک ات نقشه داره و میخواد زمین بزنتت مگه میشه کسی که کتک میخورد و یهو عاشقت بشه و وقتی پدربزرگش بیاد دنبالش باهاش نره
قطعا چیزی تو مغزش هست...
۴.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.