فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p27
*از زبان تهیونگ*
با می چا به سمت سالن اصلی رفتیم... نشستیم روی میز بزرگ و اون آقا همه چیزو برامون تعریف کرد
عمو: من لی جی هون برادر پدرت لی جه هیون هستم!
می چا: لی جه هیون پدر من نیست! من اصن اونو نمیشناسم،اون از وقتی که منو ترک کرد برای من یک فرد غریبه شده!
جی هون: ولی اون پدرته!تو از گوشت و خونه اون هستی!
می چا: درسته!ولی کاش از گوشت و خون اون نبودم... من هیچ خاطره ای از خانواده ی پدریم ندارم... به جایی رسیده که حتی عموم و زن عموم و بچه های عموم هم نمیشناختم
جی هون: پس بیا الان اشنا شیم! ایشون همسرم هستن اسمشم«گو هانا» هستش... و اون دوتا هم پسرهامن بزرگه اسمش«یانگ هو» هستش و اون یکی که سه سال کپچیکتره اسمش«یانگ سو» هست
همه: خوشحالیم از دیدنت
می چا: منم خوشحالم! ایشون کیم تهیونگ هستن... پسر زن جدید پدربزرگم و دوست من!
جی هون: خب بیاین تا اتاقتون رو نشونتون بدم!
گفتم: خیلی ممنون! اما ما اینجا خونه داریم و برای یه مدتی اینجاییم و به زودی از اینجا میریم!
می چا: مگه مدرکی پیدا کردی؟
گفتم: اره یه چیزایی دستگیرم شد!
جی هون: یه چند روزی اینجا باشین مگه چی میشه؟
بلاخره با هزارتا بدبختی قبول کردیم یه یک هفته ای اینجا باشیم... اتاقامونو بهمون نشون دادن و رفتیم سمت سالن دوم...
جی یون: من نمیتونم باور کنم که تو مارو یادت نمیاد! چون وقتی بچه بودی زیاد میومدی پیشمون!
می چا: نه هیچی یادم نیست!تنها چیزی که یادمه یه خاطره مبهمه از وقتی بچه بودم و یه فرد خودشو جلو روم کشت!
جی یون: این خودش بخشی از خاطرات گمشدته! چند وقته این خوابو میبینی؟
می چا: از وقتی اومدم اینجا! تقریبا شیش ماه پیش
جی یون: من یه چیزی بلدم که باعث میشه خاطراتت برگردن... فردا انجامش میدیم!
می چا: باشه
با می چا به سمت سالن اصلی رفتیم... نشستیم روی میز بزرگ و اون آقا همه چیزو برامون تعریف کرد
عمو: من لی جی هون برادر پدرت لی جه هیون هستم!
می چا: لی جه هیون پدر من نیست! من اصن اونو نمیشناسم،اون از وقتی که منو ترک کرد برای من یک فرد غریبه شده!
جی هون: ولی اون پدرته!تو از گوشت و خونه اون هستی!
می چا: درسته!ولی کاش از گوشت و خون اون نبودم... من هیچ خاطره ای از خانواده ی پدریم ندارم... به جایی رسیده که حتی عموم و زن عموم و بچه های عموم هم نمیشناختم
جی هون: پس بیا الان اشنا شیم! ایشون همسرم هستن اسمشم«گو هانا» هستش... و اون دوتا هم پسرهامن بزرگه اسمش«یانگ هو» هستش و اون یکی که سه سال کپچیکتره اسمش«یانگ سو» هست
همه: خوشحالیم از دیدنت
می چا: منم خوشحالم! ایشون کیم تهیونگ هستن... پسر زن جدید پدربزرگم و دوست من!
جی هون: خب بیاین تا اتاقتون رو نشونتون بدم!
گفتم: خیلی ممنون! اما ما اینجا خونه داریم و برای یه مدتی اینجاییم و به زودی از اینجا میریم!
می چا: مگه مدرکی پیدا کردی؟
گفتم: اره یه چیزایی دستگیرم شد!
جی هون: یه چند روزی اینجا باشین مگه چی میشه؟
بلاخره با هزارتا بدبختی قبول کردیم یه یک هفته ای اینجا باشیم... اتاقامونو بهمون نشون دادن و رفتیم سمت سالن دوم...
جی یون: من نمیتونم باور کنم که تو مارو یادت نمیاد! چون وقتی بچه بودی زیاد میومدی پیشمون!
می چا: نه هیچی یادم نیست!تنها چیزی که یادمه یه خاطره مبهمه از وقتی بچه بودم و یه فرد خودشو جلو روم کشت!
جی یون: این خودش بخشی از خاطرات گمشدته! چند وقته این خوابو میبینی؟
می چا: از وقتی اومدم اینجا! تقریبا شیش ماه پیش
جی یون: من یه چیزی بلدم که باعث میشه خاطراتت برگردن... فردا انجامش میدیم!
می چا: باشه
۶.۶k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.