فن فیک: توکیو ریونجرز
فن فیک: توکیو ریونجرز
Part = ۴
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
~چند سال بعد
الان آیومی(اما) ۱۹ سالش بود و از دانشگاه فارغ التحصیل شد
و خوشحال به خانه رفت و ویکتور امد جلو و دستش را روی شانه های او گذاشت و گفت
_آفرین ناامیدم نکردی
و دختر خوشحال بود ولی نمیدانست چه در انتظارش است
چند ماه گذشت آیومی عاشق یک پسر شد ولی اگه ویکتور با خبر میشود او بدبخت میشد
چون ویکتور به او گفته بود حق نداری دوست پسر داشته باشی
و آیومی هر روز با پسر که اسمش آیاتو بود قرار میگذاشت غاقل از همه چی
یک شب ایاتو
ایومی را به خانش دعوت کرد
تلویزیون دیدند رقصیدن، گیم بازی کردن و شام خوردن اخر شب بود ایومی میخواست بره خونه ولی ایاتو جلوشو گرفت و گفتم بیا خوش بگذرونیم هنوز وقت است و به او الکل داد و هر دو مست کردن و ایاتو
ایومی را به اتاقش برد ولی با او هیچکاری نکرد
چون میدانست ایومی از اینکار ها خوشش نمی اید
فقط ایاتو در کنار او خوابید و او را در اغوش کشید
~صبح
ایاتو بلند شد و ایومی رو بیدار کرد هر دو رفتن داخل پذیرایی که
پدر ایاتو انجا بود
ولی از همه بدتر
...
ویکتور هم بود
ب... ا.. باا اینجا چی.. کار می. کنی؟!
_اینجا خونه همکارم هست و اومد برای پروژه و تو چرا اینجایی؟!
من... م.. ن
ایاتو گفت
"من دوست پسرش هستم من گفتم بیاد اون تقصیری نداره
ولی ویکتور الان عصبانی بود که قرار بود منفجر بشود
و او خشمگین به طرف ایومی قدم برداشت امد جلو و دست ایومی را محکم گرفت
و به سمت ماشینش رفت و
او و خودش سوار ماشین شدن
توی راه ویکتور چیزی نگفت ولی فرمان ماشین رو محکم گرفته بود و فشار میداد و با اعصبانیت رانندگی میکرد
ایومی اروم گفت:
بب.. خ.. شید پدر
_فقط ساکت شو
و به سمت خانه راهی شدن
Part = ۴
#معجزه_بعدی_زندگی_من
#THE_NEXT_MIRACLE_OF_MY_LIFE
.
.
~چند سال بعد
الان آیومی(اما) ۱۹ سالش بود و از دانشگاه فارغ التحصیل شد
و خوشحال به خانه رفت و ویکتور امد جلو و دستش را روی شانه های او گذاشت و گفت
_آفرین ناامیدم نکردی
و دختر خوشحال بود ولی نمیدانست چه در انتظارش است
چند ماه گذشت آیومی عاشق یک پسر شد ولی اگه ویکتور با خبر میشود او بدبخت میشد
چون ویکتور به او گفته بود حق نداری دوست پسر داشته باشی
و آیومی هر روز با پسر که اسمش آیاتو بود قرار میگذاشت غاقل از همه چی
یک شب ایاتو
ایومی را به خانش دعوت کرد
تلویزیون دیدند رقصیدن، گیم بازی کردن و شام خوردن اخر شب بود ایومی میخواست بره خونه ولی ایاتو جلوشو گرفت و گفتم بیا خوش بگذرونیم هنوز وقت است و به او الکل داد و هر دو مست کردن و ایاتو
ایومی را به اتاقش برد ولی با او هیچکاری نکرد
چون میدانست ایومی از اینکار ها خوشش نمی اید
فقط ایاتو در کنار او خوابید و او را در اغوش کشید
~صبح
ایاتو بلند شد و ایومی رو بیدار کرد هر دو رفتن داخل پذیرایی که
پدر ایاتو انجا بود
ولی از همه بدتر
...
ویکتور هم بود
ب... ا.. باا اینجا چی.. کار می. کنی؟!
_اینجا خونه همکارم هست و اومد برای پروژه و تو چرا اینجایی؟!
من... م.. ن
ایاتو گفت
"من دوست پسرش هستم من گفتم بیاد اون تقصیری نداره
ولی ویکتور الان عصبانی بود که قرار بود منفجر بشود
و او خشمگین به طرف ایومی قدم برداشت امد جلو و دست ایومی را محکم گرفت
و به سمت ماشینش رفت و
او و خودش سوار ماشین شدن
توی راه ویکتور چیزی نگفت ولی فرمان ماشین رو محکم گرفته بود و فشار میداد و با اعصبانیت رانندگی میکرد
ایومی اروم گفت:
بب.. خ.. شید پدر
_فقط ساکت شو
و به سمت خانه راهی شدن
۴۸۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.