فیک به هم خواهیم رسید
درد آور بود که اون صحنه رو دوباره ببینم حتی درد ناک تر از تجربه کردنش
ویدئو روی صورت یونگی زوم شد
آروم دستمو روی مانیتور گذاشتم قطره اشکم آروم از روی گونم فرو ریخت داشتم به چهره یونگی نگاه میکردم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم چی؟
اتاق من آخر این راه رو بود !
یعنی قرار بود همیشه این صحنه های دردناکو ببینم! ولی تهیونگ اجازه صحبت بهم نداد و وقتی وارد اتاق شدم از اتاق رفت بیرون و درو بست.
روی تخت نشستم دستمو که مچاله شده بود رو باز کردم. دستبند یونگیو رو به دستم بستم
نگاهی به دستم کردم و نا خدا گاه یه قطره اشک از چشمم ریخت
دوباره توی دستمو نگاه کردم یه تیکه از تی شرت سیاه رنگ یونگی توش بود، دستمو محکم کردم و گذاشتم روی سینم.
روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی خودم جمع کردم
یونگی دیگه نیست!... حالا باید چیکار کنم؟
منتظر بمونم تا تهیونگ من رو هم بکشه؟
تهیونگ ویو:
توی اتاقم روی صندلی نشسته بودم و دستمو روی پیشونیم میمیمالیدم که صدای در اومد
:آقا ببخشید میتونم بیام تو
×چی میخوای
:با جسد آقای مین چیکار کنم
×بسوزونش
:بعدش چی
×چمیدونم بریزش دور
:نمیخواید بزارید رزا خانم سوگ واری کنن
تهیونگ نیش خندی زد
×سوگواری
×بعد به چه دردی میخوره
:نظرمو گفتم شاید اگه بزارید سوگواری کنن بفهمن گه شما چقدر براشون ارزش قائلین
نیش خند تهیونگ محو شد و گفت
×بچه جون منو گول میزنی؟
:همچین قصدی نداشتم آقا
×قربان
:قربان
×برام مهم نیست چیکارش میکنی ازش بپرس کجا خاکسترشو میخواد ببره اگه خواست بیاد با چند تا از افراد ببریدش.به قول تو سوگواری کنه قبلش به من خبر میدی
:چشم آقا
بلد فریاد زد
×قربان
:چشم قربان
جی هوپ بعد از بیرون اومدن از اتاق تهیونگ از روی حرص هوفی کشید بعد به سمت اتاق خودش رفت
ویو رزا:
صدای آروم در اومد سریع از روی تخت بلند شدم در باز شد تهیونگ اومد تو اتاق
×خوب خوابیدی
هیچ حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم
بعد اومد و روی تخت دراز کشید
از حالت نشسته در اومدم و بلند شدم
به دو نفره بودن تخت شک کرده بودم ولی ..
سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد از قیافم فهمید که گیج شدم دوباره اون نیش خند حقیرانش رو زد و شروع به حرف زدن کرد
×نمیدونستی؟
×ما پیش هم میخوابیم
+نه
×دلخواهی نیست خانوم کوچولو
+به من نگو خانوم کوچولو وگرنه...
ابرو هاشو بالا انداخت و گفت
×وگرنه چی
دهنمو باز کردم که حرف بزنم ولی چیزی نمیتونستم بگم پس سکوت کردم و هیچی نگفتم
بعد چند ثانیه سکوتم نیش خندشو از روی لبش برداشت و با دستش به تخت ضربه زد
×بیا بشین
حرفی نزدم
×کاریت ندارم بیا
خیلی آروم رفتم و پشت بهش نشستم
نمیتونستم ببینمش ولی حس میکردم که از پشت بهم نگاه میکنه که در باز شد
:قربان ببخشید خلوتتون رو بهم میزنم ولی جسد رو سوزوندیم اگه رزا خانم دوست دارن با ما بیان تا خاکسترو خالی کنیم
تهیونگ هوفی کشید و به من نگاه کرد
+ج ..جسد کی؟
:آقای مین
+جسد یونگیو
:بله خانم میخواید کجا خالیش کنید
+با بغض گفتم .م ..میشه منو ببرید بغل دریا
:دریای بغل دره؟
+بله
:قربان اجازه هست
×برید
اون پسر دستشو جلوم دراز کرد منم دستشو گرفتم و تهیونگو تو اتاق تنها گذاشتیم
وقتی از راه رو رد می شدیم به سر تا پای اون پسر نگاهی کردم
سنش تقریبا تو مایه هایه ۲۶ یا ۲۷ ساله بود دماغ باریک و چشای ریز با خط فک و موهای قهوه ای کم رنگ
یه لباس گشاد سیاه پوشیده بود و پایین شلوار سیاه رنگش کش داشت
لبخند معصومانش نشون میداد آدم قابل اعتمادیه
تو همین فکرا بودم که حتی نفهمیدم کی سوار ماشین شدیم
تو راه که بودیم برام خیلی سوال شد که اسم پسر چیه
+میتونم اسمتو بپرسم
:جی هوپ
+اوهوم
و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی رسیدیم به دره
از ماشین پیاده شدم
یه لحظه تمام خاطراتم جلویه چشم اومد
قبل این اتفاقات هر روز با یونگی به اینجا میومدیم لب دره می شستیم و کلی حرف میزدیم
وقتی به اون صحنه نگاه میکردم صدای خنده هامونو میشنیدم
اشک هام همین طوری از گونم سرازیر می شد دیگه برام عادی شده بود برای نگه داشتنشون تلاشی نمی کردم
جی هوپ از پشت ماشین پیاده شد و یه قوطی دستش بود و داد دستم
نشستم بغل دره بقیه بادیگاردا اومدن و پشتم واستادن
در قوطی رو باز کردم به خاکستر نگاه کردم و اشک هام توی قوطی ریخت
گریه هام بیشتر و بیشتر شدن صدای فریادم کل دره رو برداشته بود
فریاد میزدم و قوطی رو به خودم میفشردم
دادهام آروم و آروم تر شد دوباره به قوطی نگاه کردم سرشو کج کردم و گذاشتم باد عشقمو با خودش ببره
باد میوزید و خاکستر کسی که تا همین دیروز تویه بغل گرمش جا خشک کرده بودم توی هوا پخش میشد و آروم به پایین دره میرفت و با موج هایی که کلی خاطره حمل می کردن قاطی میشد
ویدئو روی صورت یونگی زوم شد
آروم دستمو روی مانیتور گذاشتم قطره اشکم آروم از روی گونم فرو ریخت داشتم به چهره یونگی نگاه میکردم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم و دنبالش راه افتادم چی؟
اتاق من آخر این راه رو بود !
یعنی قرار بود همیشه این صحنه های دردناکو ببینم! ولی تهیونگ اجازه صحبت بهم نداد و وقتی وارد اتاق شدم از اتاق رفت بیرون و درو بست.
روی تخت نشستم دستمو که مچاله شده بود رو باز کردم. دستبند یونگیو رو به دستم بستم
نگاهی به دستم کردم و نا خدا گاه یه قطره اشک از چشمم ریخت
دوباره توی دستمو نگاه کردم یه تیکه از تی شرت سیاه رنگ یونگی توش بود، دستمو محکم کردم و گذاشتم روی سینم.
روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی خودم جمع کردم
یونگی دیگه نیست!... حالا باید چیکار کنم؟
منتظر بمونم تا تهیونگ من رو هم بکشه؟
تهیونگ ویو:
توی اتاقم روی صندلی نشسته بودم و دستمو روی پیشونیم میمیمالیدم که صدای در اومد
:آقا ببخشید میتونم بیام تو
×چی میخوای
:با جسد آقای مین چیکار کنم
×بسوزونش
:بعدش چی
×چمیدونم بریزش دور
:نمیخواید بزارید رزا خانم سوگ واری کنن
تهیونگ نیش خندی زد
×سوگواری
×بعد به چه دردی میخوره
:نظرمو گفتم شاید اگه بزارید سوگواری کنن بفهمن گه شما چقدر براشون ارزش قائلین
نیش خند تهیونگ محو شد و گفت
×بچه جون منو گول میزنی؟
:همچین قصدی نداشتم آقا
×قربان
:قربان
×برام مهم نیست چیکارش میکنی ازش بپرس کجا خاکسترشو میخواد ببره اگه خواست بیاد با چند تا از افراد ببریدش.به قول تو سوگواری کنه قبلش به من خبر میدی
:چشم آقا
بلد فریاد زد
×قربان
:چشم قربان
جی هوپ بعد از بیرون اومدن از اتاق تهیونگ از روی حرص هوفی کشید بعد به سمت اتاق خودش رفت
ویو رزا:
صدای آروم در اومد سریع از روی تخت بلند شدم در باز شد تهیونگ اومد تو اتاق
×خوب خوابیدی
هیچ حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم
بعد اومد و روی تخت دراز کشید
از حالت نشسته در اومدم و بلند شدم
به دو نفره بودن تخت شک کرده بودم ولی ..
سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد از قیافم فهمید که گیج شدم دوباره اون نیش خند حقیرانش رو زد و شروع به حرف زدن کرد
×نمیدونستی؟
×ما پیش هم میخوابیم
+نه
×دلخواهی نیست خانوم کوچولو
+به من نگو خانوم کوچولو وگرنه...
ابرو هاشو بالا انداخت و گفت
×وگرنه چی
دهنمو باز کردم که حرف بزنم ولی چیزی نمیتونستم بگم پس سکوت کردم و هیچی نگفتم
بعد چند ثانیه سکوتم نیش خندشو از روی لبش برداشت و با دستش به تخت ضربه زد
×بیا بشین
حرفی نزدم
×کاریت ندارم بیا
خیلی آروم رفتم و پشت بهش نشستم
نمیتونستم ببینمش ولی حس میکردم که از پشت بهم نگاه میکنه که در باز شد
:قربان ببخشید خلوتتون رو بهم میزنم ولی جسد رو سوزوندیم اگه رزا خانم دوست دارن با ما بیان تا خاکسترو خالی کنیم
تهیونگ هوفی کشید و به من نگاه کرد
+ج ..جسد کی؟
:آقای مین
+جسد یونگیو
:بله خانم میخواید کجا خالیش کنید
+با بغض گفتم .م ..میشه منو ببرید بغل دریا
:دریای بغل دره؟
+بله
:قربان اجازه هست
×برید
اون پسر دستشو جلوم دراز کرد منم دستشو گرفتم و تهیونگو تو اتاق تنها گذاشتیم
وقتی از راه رو رد می شدیم به سر تا پای اون پسر نگاهی کردم
سنش تقریبا تو مایه هایه ۲۶ یا ۲۷ ساله بود دماغ باریک و چشای ریز با خط فک و موهای قهوه ای کم رنگ
یه لباس گشاد سیاه پوشیده بود و پایین شلوار سیاه رنگش کش داشت
لبخند معصومانش نشون میداد آدم قابل اعتمادیه
تو همین فکرا بودم که حتی نفهمیدم کی سوار ماشین شدیم
تو راه که بودیم برام خیلی سوال شد که اسم پسر چیه
+میتونم اسمتو بپرسم
:جی هوپ
+اوهوم
و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا وقتی رسیدیم به دره
از ماشین پیاده شدم
یه لحظه تمام خاطراتم جلویه چشم اومد
قبل این اتفاقات هر روز با یونگی به اینجا میومدیم لب دره می شستیم و کلی حرف میزدیم
وقتی به اون صحنه نگاه میکردم صدای خنده هامونو میشنیدم
اشک هام همین طوری از گونم سرازیر می شد دیگه برام عادی شده بود برای نگه داشتنشون تلاشی نمی کردم
جی هوپ از پشت ماشین پیاده شد و یه قوطی دستش بود و داد دستم
نشستم بغل دره بقیه بادیگاردا اومدن و پشتم واستادن
در قوطی رو باز کردم به خاکستر نگاه کردم و اشک هام توی قوطی ریخت
گریه هام بیشتر و بیشتر شدن صدای فریادم کل دره رو برداشته بود
فریاد میزدم و قوطی رو به خودم میفشردم
دادهام آروم و آروم تر شد دوباره به قوطی نگاه کردم سرشو کج کردم و گذاشتم باد عشقمو با خودش ببره
باد میوزید و خاکستر کسی که تا همین دیروز تویه بغل گرمش جا خشک کرده بودم توی هوا پخش میشد و آروم به پایین دره میرفت و با موج هایی که کلی خاطره حمل می کردن قاطی میشد
۳۱.۰k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.