ازدواج اجباری پارت46
اما وقتی چشمش به کاعذ تو دستم افتاد شکه شد
و زود رو بست و گفت
مینا: احمق تو مغزت رو از دست دادی اینجا چیکار میکنی چرا تو اتاق منی اگه هوسوک بدونه از اینجا پرتت میکنه بیرون
خنده تمسخرآمیز کردم
ا.ت:تو برای خودت خم بخور چون اگه هوسوک بدونه چی رو ازش پنهان کردی نه تنها ازین اتاق و عمارت بلکه ازین شهر هم بیرونت میکنه واینکه من اومده بودم دنبال یه چیز دیگه اما بهترشو پیدا کردم عجب دنیایه
چشماش از تعجب باز شد وبا ترس نگاهم کرد
مینا:تو دنبال چی بهتره خودتو به چیزی که بهت ربط نداره مشغول نکنی
ا.ت:اره ربطی به من نداره اما کاری بهت دارم بعدن بیا پیشم و بهتره به کسی در مورد من نگی چون برا خودت بدتر میشه
بدون اینکه به حرفش گوش کنم اوم م بیرون دستمو رو قلبم گذاشتم واقعا یه ادم چطور میتونه اینقد دروغگو اب زیر کاه باشه
رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و فکر میکردم واقعا این همه مدت مینا حا*مله نبود و داشت همه رو گول میزد اونا مدت زیاده ازدواج کردن
در باز شد و جونگکوک اومد تو درو بست و اومد کنارم نشست
و اروم گفت
جونگکوک: چرا به کشو میز کارم دست زدی
منم بهش نگاه کردم
ا.ت: فقط تمیزش کردم
جونگکوک:ولی به عکس ها نگاه کرده بودی
به جلوی خودم نگاه کردم
ا.ت: اتفاقی دیدمشون و فقط عکس بودن اما توش جوانی تو بود منم کنجکاو شدم ایا اشتباه کردم
لبخند زد
جونگکوک:یعنی هیچ سوالی نداری
ا.ت:درمورد چی
جونگکوک:در مورد اون دختر که تو عکس باهام بود
چطور میتونه اینطوری در مورد عشق سابقش بهم بگه
ا.ت:چرا بپرسم انگار دوست* دختر سابقته
اروم خندید پاشد رفت سمت میز کارش و البوم رو رو اورد و اومد رو تخت نشست و شانه هام رو گرفت وچرخوندم سمت خودش و عکس رو از البوم بیرون اورد و دادا دستم
جونگکوک:این عکس مال وقتیه که تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم رفتیم بیرون برای جشن گرفتن فارغالتحصیلی
اون دختر هم لی رُز خواهر لارا اون خواهر بزرگه لارا بود ما تو مدرسه دوست بودیم و هم اینکه ما به خاطر مینا و هوسوک که عاشق هم بودن همو شناختیم و بعد دوست شدیم و لارا و تهیونگ بیشتر باهم صمیمی شدن
یکم ساکت شد که با کنجکاوی پرسیدم
ا.ت:خب بعدش چی
بهم نگاه کرد وگفت
جونگکوک :میخوای بیشتر بدونی
سرمو به معنای اره تکان دادم
جونگکوک:اون منو دوست داشت درحالی که من اونو فقط یه دوست می دیدم خیلی بهش گفتم که دست برداره چون من بهش هیچ حسی ندارم اما اون دست بردار نبود و باعث شد که من دیگه به جمع های دوستانه نرم چون من فکر میکردم که اون لیاقت یکی بهتر که مثل خودش دوستش داشته باشه رو داره نه من تا اینکه هوسوک و مینا باهم ازدواج کردند و خانواده هامون باهم رفت و امد داشتن اما سه سال بعد یه روز پدرم گفت که باید با تاریانگ ازدواج کنم با اینکه دوست نداشتم اما گفتم اگه این کارو کنم شاید دیگه روز دست از دوست داشتنم برداره چون واقعا خستم کرده بود اما یک زوز بعد ازدواج لارا با گریه اومد و گفت که رُز خود *کشی کرده و خودشو تو وان خ*فه کرده و گفته چون دیگه منو نداره نمیتونه زندگی کنه
داشتم با تعجب به جونگکوک نگاه می کردم اونم بهم نگاه میکرد یعنی اون دختر اینقد جونگکوک رو دوست داشته که بی خیال زندگیش شده
ا.ت:خب بعدش چیشد
جونگکوک:......
و زود رو بست و گفت
مینا: احمق تو مغزت رو از دست دادی اینجا چیکار میکنی چرا تو اتاق منی اگه هوسوک بدونه از اینجا پرتت میکنه بیرون
خنده تمسخرآمیز کردم
ا.ت:تو برای خودت خم بخور چون اگه هوسوک بدونه چی رو ازش پنهان کردی نه تنها ازین اتاق و عمارت بلکه ازین شهر هم بیرونت میکنه واینکه من اومده بودم دنبال یه چیز دیگه اما بهترشو پیدا کردم عجب دنیایه
چشماش از تعجب باز شد وبا ترس نگاهم کرد
مینا:تو دنبال چی بهتره خودتو به چیزی که بهت ربط نداره مشغول نکنی
ا.ت:اره ربطی به من نداره اما کاری بهت دارم بعدن بیا پیشم و بهتره به کسی در مورد من نگی چون برا خودت بدتر میشه
بدون اینکه به حرفش گوش کنم اوم م بیرون دستمو رو قلبم گذاشتم واقعا یه ادم چطور میتونه اینقد دروغگو اب زیر کاه باشه
رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و فکر میکردم واقعا این همه مدت مینا حا*مله نبود و داشت همه رو گول میزد اونا مدت زیاده ازدواج کردن
در باز شد و جونگکوک اومد تو درو بست و اومد کنارم نشست
و اروم گفت
جونگکوک: چرا به کشو میز کارم دست زدی
منم بهش نگاه کردم
ا.ت: فقط تمیزش کردم
جونگکوک:ولی به عکس ها نگاه کرده بودی
به جلوی خودم نگاه کردم
ا.ت: اتفاقی دیدمشون و فقط عکس بودن اما توش جوانی تو بود منم کنجکاو شدم ایا اشتباه کردم
لبخند زد
جونگکوک:یعنی هیچ سوالی نداری
ا.ت:درمورد چی
جونگکوک:در مورد اون دختر که تو عکس باهام بود
چطور میتونه اینطوری در مورد عشق سابقش بهم بگه
ا.ت:چرا بپرسم انگار دوست* دختر سابقته
اروم خندید پاشد رفت سمت میز کارش و البوم رو رو اورد و اومد رو تخت نشست و شانه هام رو گرفت وچرخوندم سمت خودش و عکس رو از البوم بیرون اورد و دادا دستم
جونگکوک:این عکس مال وقتیه که تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم رفتیم بیرون برای جشن گرفتن فارغالتحصیلی
اون دختر هم لی رُز خواهر لارا اون خواهر بزرگه لارا بود ما تو مدرسه دوست بودیم و هم اینکه ما به خاطر مینا و هوسوک که عاشق هم بودن همو شناختیم و بعد دوست شدیم و لارا و تهیونگ بیشتر باهم صمیمی شدن
یکم ساکت شد که با کنجکاوی پرسیدم
ا.ت:خب بعدش چی
بهم نگاه کرد وگفت
جونگکوک :میخوای بیشتر بدونی
سرمو به معنای اره تکان دادم
جونگکوک:اون منو دوست داشت درحالی که من اونو فقط یه دوست می دیدم خیلی بهش گفتم که دست برداره چون من بهش هیچ حسی ندارم اما اون دست بردار نبود و باعث شد که من دیگه به جمع های دوستانه نرم چون من فکر میکردم که اون لیاقت یکی بهتر که مثل خودش دوستش داشته باشه رو داره نه من تا اینکه هوسوک و مینا باهم ازدواج کردند و خانواده هامون باهم رفت و امد داشتن اما سه سال بعد یه روز پدرم گفت که باید با تاریانگ ازدواج کنم با اینکه دوست نداشتم اما گفتم اگه این کارو کنم شاید دیگه روز دست از دوست داشتنم برداره چون واقعا خستم کرده بود اما یک زوز بعد ازدواج لارا با گریه اومد و گفت که رُز خود *کشی کرده و خودشو تو وان خ*فه کرده و گفته چون دیگه منو نداره نمیتونه زندگی کنه
داشتم با تعجب به جونگکوک نگاه می کردم اونم بهم نگاه میکرد یعنی اون دختر اینقد جونگکوک رو دوست داشته که بی خیال زندگیش شده
ا.ت:خب بعدش چیشد
جونگکوک:......
۳۵.۱k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.