رمان جاسوس و مدرسه پارت ۴
اکنون( زمان حال) از زبان دامیان دزموند::
حدودا ۸ سال از اختلاص گری و جنایت های پدر می گذرد،باورم نمی شود که او چنین آدم ظالم و پست فطرتی بود! هرچند به هر حال او پدرم هست و نباید اینطور درموردش قضاوت بکنم اما تا به حال مهری از او دریافت نکردم!
همیشه مشغول کار های پلیدش بود و هیچ گاه برای من وقتی نداشت،همیشه فقط پول می فرستاد و از خدمتکاران می خواست که هرچه می خواهم برایم فراهم بکنند.
ولی او این را درک نمی کرد که همه چیز را با پول نمی شود خرید! آن عاطفه،انگیزه ی تشویق شدن از سوی پدر،آن همه محبت،لذت مزه کردن طعم شادی با اعضای خانواده، هیچ گاه برایم فراهم نبود. حتی دوستانی که داشتم فقط به سبب شان و منزلت پدر و دارایی خانوادگی ما بود،بر این فرض می کنم که اگر روزی بی پول می شدیم آیا روال زندگی به حالت عادی و معمولی باز می گشت؟ آیا این دوستان برای من ماندنی بودند و می توانستم روی تعاون و دوستی شان حساب بکنم؟
شدیدا گیج و حیران شده بودم. پس از شنیدن خبر جنایت های پدر مرا در خانه ای در یکی از شهر هایی در گوشه کنار های نیویورک فرستادند تا به همراه برادر و مادرم ادامه ی روزگارم را سپری کنم، که مبادا طلب کاران به سراغ من و برادرم نیز بیایند!
هر چند این نخستین باری بود که من و برادرم در یک خانه اوقاتمان را سپری می کردیم!
زیرا که به دلیل مشکلات اخلاقی خانوادگی کما بیش پیوند های خانوادگی گسسته شده بود و مادرم به همراه برادرم در خانه ای جدا زندگی می کردند و پدرم و من در یک خانه که البته پدر زیاد به خانه نمیامد و اتاق های ما کاملا از هم جدا بود و به ندرت او را می دیدم!
در ابتدا روابط من و برادرم به شدت سرد بود گویی غریبه ای باشم که تازه از یتیم خانه مرا از بند تنهایی آزاد ساخته اند و به خانه ای به ظاهر مفرح آورده باشند!
درد شدیدی از بی مهری در وجودم حس می کنم اکنون که بزرگ تر شده ام و به درک بیشتری نسبت به خود و خانواده ام رسیدم هنوز هدف اصلی زندگی ام را پیدا نکرده ام!
حس بی ارزش بودن و ناتوانی می کنم،فکر می کنم هیچ پشتوانه ای در زندگی نخواهم داشت! نه خانواده ای خون گرم نه دوستانی همراه!
حدودا ۸ سال از اختلاص گری و جنایت های پدر می گذرد،باورم نمی شود که او چنین آدم ظالم و پست فطرتی بود! هرچند به هر حال او پدرم هست و نباید اینطور درموردش قضاوت بکنم اما تا به حال مهری از او دریافت نکردم!
همیشه مشغول کار های پلیدش بود و هیچ گاه برای من وقتی نداشت،همیشه فقط پول می فرستاد و از خدمتکاران می خواست که هرچه می خواهم برایم فراهم بکنند.
ولی او این را درک نمی کرد که همه چیز را با پول نمی شود خرید! آن عاطفه،انگیزه ی تشویق شدن از سوی پدر،آن همه محبت،لذت مزه کردن طعم شادی با اعضای خانواده، هیچ گاه برایم فراهم نبود. حتی دوستانی که داشتم فقط به سبب شان و منزلت پدر و دارایی خانوادگی ما بود،بر این فرض می کنم که اگر روزی بی پول می شدیم آیا روال زندگی به حالت عادی و معمولی باز می گشت؟ آیا این دوستان برای من ماندنی بودند و می توانستم روی تعاون و دوستی شان حساب بکنم؟
شدیدا گیج و حیران شده بودم. پس از شنیدن خبر جنایت های پدر مرا در خانه ای در یکی از شهر هایی در گوشه کنار های نیویورک فرستادند تا به همراه برادر و مادرم ادامه ی روزگارم را سپری کنم، که مبادا طلب کاران به سراغ من و برادرم نیز بیایند!
هر چند این نخستین باری بود که من و برادرم در یک خانه اوقاتمان را سپری می کردیم!
زیرا که به دلیل مشکلات اخلاقی خانوادگی کما بیش پیوند های خانوادگی گسسته شده بود و مادرم به همراه برادرم در خانه ای جدا زندگی می کردند و پدرم و من در یک خانه که البته پدر زیاد به خانه نمیامد و اتاق های ما کاملا از هم جدا بود و به ندرت او را می دیدم!
در ابتدا روابط من و برادرم به شدت سرد بود گویی غریبه ای باشم که تازه از یتیم خانه مرا از بند تنهایی آزاد ساخته اند و به خانه ای به ظاهر مفرح آورده باشند!
درد شدیدی از بی مهری در وجودم حس می کنم اکنون که بزرگ تر شده ام و به درک بیشتری نسبت به خود و خانواده ام رسیدم هنوز هدف اصلی زندگی ام را پیدا نکرده ام!
حس بی ارزش بودن و ناتوانی می کنم،فکر می کنم هیچ پشتوانه ای در زندگی نخواهم داشت! نه خانواده ای خون گرم نه دوستانی همراه!
۶.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.