پارت5
_خانم جئون لطفا با پلیس تماس بگیرین.
باشه ای گفتم و قبل از اینکه با پلیس تماس بگیرم جونگ کوک وارد آشپزخونه شد و با اخم پرسید:
_اینجا چه خبره؟اینجا چه غلطی میکنی کانگ هارا؟
هارا موهاشو پشت گوش انداخت و با لحن لوسی گفت:
_اوپا اینو من باید ازت بپرسم.
جونگ کوک عصبی جواب داد:
_این چه سوالیه؟اینجا خونه ی منه.
_و...ولی اینجا که...خونه ی جئون آیونه...نکنه شما...باهم...
+ما خواهر برادریم.
من گفتم و هارا پوزخندی زد:
_از کجا معلوم؟اگه خواهر برادرین چرا کسی تو مدرسه نمیدونه رابطه ی بین شما دوتا رو؟اصلا چرا از هم متنفر...
_به تو ربطی نداره. از خونه ی من گمشو بیرون کانگ هارا.
جونگ کوک با داد جواب داد ولی هارا با بغض ساختگی مثل بز فقط نگاهش کرد.
_نباید با پلیس تماس بگیریم ارباب جئون؟
هیونجین گفت و منتظر به جونگ کوک نگاه کرد.
_نه. نباید کسی بفهمه مخصوصا پدرم متوجهی؟اگه پدرم بفهمه من از چشم تو میبینم هیونجین.
_چشم ارباب.
_کانگ هارا. اگه یک کلمه راجع به امشب کسی بفهمه یا بفمه ما خواهر برادریم یک استخون سالم تو بدنت نمیزارم. فهمیدی؟
لحن جونگ کوک طوری جدی بود که بدن من هم لرزید چه برسه به هارا. هارا با همون بغض مزخرفش سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و نگاه نفرت انگیزی به من که دست به سینه و صاف ایستاده بودم، انداخت.
*روز بعد*
با اینکه جونگ کوک گفته بود نباید کسی تو مدرسه بفهمه که منو جونگ کوک خواهر برادریم، ولی هارا کل مدرسه رو از این خبر پر کرد. همه ی نگاه ها به من بود. گاهی با خشم، گاهی با حسودی، و گاهی هم با تنفر. چشون بود اینا؟نفسمو صدا دار بیرون دادم و خودمو بیخیال نشون دادم.
تو فکر بودم که صندی جلوی میزم کشیده شد و یکی نشست. نگاهمو بالا بردم و با دیدن یکی از اون دخترایی که دیشب همراه هارا وارد عمارت شده بودن، یک تای ابرومو بالا بردم و پرسیدم:
+چی میخوای؟
دختر لبخندی زد و گفت:
_اممم میگم...بابت قضیه ی دیشب ببخشید.
+که چی؟
_خب...راستش قضیه فقط عذرخواهی نیست. من...شماره ی اون بادیگاردتون که اسمش هیونجین بود میخواستم.
به لبخند احمقانه ش خیره شدم. واقعا وات د فاک؟
باشه ای گفتم و قبل از اینکه با پلیس تماس بگیرم جونگ کوک وارد آشپزخونه شد و با اخم پرسید:
_اینجا چه خبره؟اینجا چه غلطی میکنی کانگ هارا؟
هارا موهاشو پشت گوش انداخت و با لحن لوسی گفت:
_اوپا اینو من باید ازت بپرسم.
جونگ کوک عصبی جواب داد:
_این چه سوالیه؟اینجا خونه ی منه.
_و...ولی اینجا که...خونه ی جئون آیونه...نکنه شما...باهم...
+ما خواهر برادریم.
من گفتم و هارا پوزخندی زد:
_از کجا معلوم؟اگه خواهر برادرین چرا کسی تو مدرسه نمیدونه رابطه ی بین شما دوتا رو؟اصلا چرا از هم متنفر...
_به تو ربطی نداره. از خونه ی من گمشو بیرون کانگ هارا.
جونگ کوک با داد جواب داد ولی هارا با بغض ساختگی مثل بز فقط نگاهش کرد.
_نباید با پلیس تماس بگیریم ارباب جئون؟
هیونجین گفت و منتظر به جونگ کوک نگاه کرد.
_نه. نباید کسی بفهمه مخصوصا پدرم متوجهی؟اگه پدرم بفهمه من از چشم تو میبینم هیونجین.
_چشم ارباب.
_کانگ هارا. اگه یک کلمه راجع به امشب کسی بفهمه یا بفمه ما خواهر برادریم یک استخون سالم تو بدنت نمیزارم. فهمیدی؟
لحن جونگ کوک طوری جدی بود که بدن من هم لرزید چه برسه به هارا. هارا با همون بغض مزخرفش سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و نگاه نفرت انگیزی به من که دست به سینه و صاف ایستاده بودم، انداخت.
*روز بعد*
با اینکه جونگ کوک گفته بود نباید کسی تو مدرسه بفهمه که منو جونگ کوک خواهر برادریم، ولی هارا کل مدرسه رو از این خبر پر کرد. همه ی نگاه ها به من بود. گاهی با خشم، گاهی با حسودی، و گاهی هم با تنفر. چشون بود اینا؟نفسمو صدا دار بیرون دادم و خودمو بیخیال نشون دادم.
تو فکر بودم که صندی جلوی میزم کشیده شد و یکی نشست. نگاهمو بالا بردم و با دیدن یکی از اون دخترایی که دیشب همراه هارا وارد عمارت شده بودن، یک تای ابرومو بالا بردم و پرسیدم:
+چی میخوای؟
دختر لبخندی زد و گفت:
_اممم میگم...بابت قضیه ی دیشب ببخشید.
+که چی؟
_خب...راستش قضیه فقط عذرخواهی نیست. من...شماره ی اون بادیگاردتون که اسمش هیونجین بود میخواستم.
به لبخند احمقانه ش خیره شدم. واقعا وات د فاک؟
۴.۶k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.