خوابم نمیبرد چشممو مالوندم و نیم نگاهی به ساعت روی پاتخ

خوابم نمی‌برد، چشممو مالوندم و نیم نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم .. دیر وقت بود سه ساعت گذشته از نیمه شب‌
پتویی که دور خودم پیچیده بودم و کنار زدم و از اتاق خواب بیرون اومدم .. لیوان آب و پر کردم و با خوردن آرامبخش تصمیم گرفتم برگردم به اتاق که چشمم به پیانوی کنار خونه خورد .. لبخند بی جونی زدم و با چند قدم روی صندلیش که فک میکنم کمی خاک خورده باشه نشستم دستمو روی کلاویه های سفید و سیاهش کشیدم و شروع کردم به نواختن آهنگ، نمی‌دونستم چرا فقط میدونستم مغزم دستور میده به زدن این آهنگ .. بغضمو قورت دادم و چشمامو بستم تا خوندن و شروع کنم
_باید از چه کلماتی استفاده کنم تا بتونه احساسم به تورو توصیف کنه؟
چجوری باید نگاهت کنم تا بفهمی که چه احساسی توی قلبم دارم؟
همینطور که باهم فصل ها رو پشت سر گذاشتیم
من آروم آروم تو رو شناختم
فرقی نمیکنه کجایی؛
هر جایی که باشی من دوستت دارم.
حس کردم سر کسی روی شونمه چشامو باز کردم ولی با دیدن بکهیون که با چشای بسته و یه لبخند گوشه لبش بهم تکیه داده دست از پیانو زدن کشیدم و بهش خیره شدم
اشکی که از گوشه چشمم چکید، لبامو روهم فشار دادم و دوباره چشمامو بستم و خوندن و ادامه دادم ..
_من باهات میمونم
من به سمتت میام
من باهات میمونم برای همیشه
عشق من برای تو عه
میخوام تو زمانی که تو زندگی میکنی، زندگی کنم
میخوام همونجایی باشم که تو هستی
من آروم آروم به طرف تو قدم برمیدارم
باور دارم که اینجوری میتونم بهت نزدیک بشم
با بی رحمی اشکایی که نمیذاشت خوب ادامه بدم و پس زدم
_بهم جواب بده
حتی اگه زمان زیادی بگذره
بازم قلبم رو ..
قبول می‌کنی؟
از خوندن دست کشیدم و سرم و پایین انداختم خواستم گریمو تموم کنم ولی با دست گرمی که روی صورتم کشیده شد و اشکامو پاک کرد گریه هام شدت گرفت ..
دستمو بالا بردم خواستم دستای گرمش که منبع آرامشمه رو بگیرم ولی .. تنها چیزی که مشاهده میشد کم کم محو شدن توهمش بین همه‌ی واقعیت های دردناک بود.

وقتی رمانا زیادی مود آدم میشن*