قلب نوشته🕊9
قلب نوشته🕊9
و اینگونه بود آغاز دلنشینمان...
پریزاد:ناپلئون من
کتاب زیبایت را در دستان من نهاده ای و فراموش کردی!
قصه گو:اوه اوژنی...
شاید آن کتاب بهانه ای بود برای دوباره دیدنت....
پریزاد:گفتن این سخن برایت مانند افتادن تنها تکه برگی از شاخهی درختت است.
ولی آغاز پاییز را نشان میدهد و این را تنها زمین با وجود لمس اولین برگ خشک شده بر روی قلبش، حس میکند...
قصه گو:قلبم را به تو واگذار میکنم ...
ببین چه کاری با این موجود کوچک کرده ای که زندگی ام را زیر و رو کرده ..
قلبت را میگیرم و طوری مرهم میشوم تا بفهمی این دلبری هایت با من چه میکند...
اما چطور بود که هر کلمه ای از زبان آن دختر باعث میشد تا گنجشک قلبم دیوانه وار بر حصار دورش بکوبد..
چه ها با قلب مرده ی من میکرد آن زیبارو..؟
چگونه بود که همه چیز اینقدر رویایی و زیبا پیش میرفت..؟
قرار بود چه کند با جان نا آرام من.؟
و اینگونه بود آغاز دلنشینمان...
پریزاد:ناپلئون من
کتاب زیبایت را در دستان من نهاده ای و فراموش کردی!
قصه گو:اوه اوژنی...
شاید آن کتاب بهانه ای بود برای دوباره دیدنت....
پریزاد:گفتن این سخن برایت مانند افتادن تنها تکه برگی از شاخهی درختت است.
ولی آغاز پاییز را نشان میدهد و این را تنها زمین با وجود لمس اولین برگ خشک شده بر روی قلبش، حس میکند...
قصه گو:قلبم را به تو واگذار میکنم ...
ببین چه کاری با این موجود کوچک کرده ای که زندگی ام را زیر و رو کرده ..
قلبت را میگیرم و طوری مرهم میشوم تا بفهمی این دلبری هایت با من چه میکند...
اما چطور بود که هر کلمه ای از زبان آن دختر باعث میشد تا گنجشک قلبم دیوانه وار بر حصار دورش بکوبد..
چه ها با قلب مرده ی من میکرد آن زیبارو..؟
چگونه بود که همه چیز اینقدر رویایی و زیبا پیش میرفت..؟
قرار بود چه کند با جان نا آرام من.؟
۱.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.