Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
غذا مورد علاقتو درست کنم دوست داری اون لباسی ک بود ک گفتی بهم میاد رو بپوشم میگم اونجا جات خوبه سردت نیست؟ دلم برات خیلی تنگ شده میشه تو خوابم بیایی
(عمو محسن)
با حرف هایی ک دریا میزد گریه ام گرفته بود دلم براش میسوخت تنها دلخوشیش تو این دنیا کامیارش بود،رفتم کنارش و دست هایی کوچلوشو گرفتم تو دستم
عمو محسن:عمو بمیره برات پاشو زمین ها سرده اینجوری کامیار اذیت میشه
دریا:عمو چرا خدا ازم گرفتش
عمو محسن:نمدونم حکمت خدا چیه ک کسایی ک دوسشون داری رو زود میگیره مثل زن اول من میدونست چقدر میخوامش ولی ازم گرفتش
از جام بلند شدم و رفتم تو بغل عموم
دریا:عمو میگی جاش خوبه؟
عمو محسن: تو براش دعا کن ک اونجا بهترین جایی رو بگیره
دریا:عمو نمیشه یک کاری کرد منم برم پیشش؟
عمو محسن: خدا نکنه دریا اگر خدا میخواست دوتایتون میبرد
حرفی نزدم و اروم شروع کردم به گریه کردن
(۳سال بعد)
سه سال گذشت بعد سال کامیار و البته سال کمند امدم یکس از روستا هایی شمال، هفتم کامیار بود ک خبر رسید کمند بخاطر سرطانش فوت شده هنوز اشکم پاک نشده بود ک دوباره یک دردی جدیدی وارد زندگیم شد یک سال با خانوادم بودم، ک برام کلی خواستگار میومد ولی خب من دلم پیش کامیار بود یکی از خواستگارم هام بهرام بود ولی دوتایتون دلمون پیش عزیز هامون بود
،سه سال ک لباس سیاه رو از تنم در نیاوردم بعد اینک امدم تو این روستا با هیچکس جز مامان بابام و زنمو عمو مرتضی و عمو محسن با هیچکس رفت امد ندارم،اینجا خودم تنها زندگی میکنم یک خونه کوچک،کارم تو خونه شده بافتن وسایل هایی جور وا جور با عکس کامیار حرف میزنم با لباس هاش زندگی میکنم با فیلم هامون انگیزه میگیرم با فکر کردنش انرژی همه زندگیم هنوزم کامیاره هیچ وقت باور نمکنم ک همچین اتفاقی افتاده بعضی وقت ها فکر میکنم خوابه ولی میبینم از واقعی هم واقعی تره
داشتم با عکس کامیار حرف میزدم ک گوشیم زنگ خورد زنعمو بود جواب دادم
دریا: سلام
زنعمو: سلام دریا خانوم خوبی؟
دریا: مرسی شما خوبین بابا خوبه؟
زنعمو: عموهم خوبه خونه ی بیایم خونتون کارت دارم
دریا:اره هستم بیاین
زنعمو: باشه تا نیم ساعت دیگ میرسیم
گوشی رو ک قطع کردم گردبند ک عکس کامیار توش بود دور گردنم انداختم و رفتم چای دم کردم و خونه رو یکم مرتب کردم ک صدای زنگ خونه امد، زنعمو بود،بعد احوال پرسی نشستیم و چای ریختم
زنعمو: امدیم خودتو بیبینیم بیا بشین
دریا:امدم
کنار زن عمو نشستم
عمو مرتضی: هنوز ک لباس سیاه تنته
دریا: بابا خودت ک میدونی نمتونم بخدا نمتونم
عمو مرتضی میزنه زیر گریه
زنعمو: خب دورت بگردم تو این خونهتنهایی
دریا: تنها نیستم کامیارهست کنارم همیشه...
غذا مورد علاقتو درست کنم دوست داری اون لباسی ک بود ک گفتی بهم میاد رو بپوشم میگم اونجا جات خوبه سردت نیست؟ دلم برات خیلی تنگ شده میشه تو خوابم بیایی
(عمو محسن)
با حرف هایی ک دریا میزد گریه ام گرفته بود دلم براش میسوخت تنها دلخوشیش تو این دنیا کامیارش بود،رفتم کنارش و دست هایی کوچلوشو گرفتم تو دستم
عمو محسن:عمو بمیره برات پاشو زمین ها سرده اینجوری کامیار اذیت میشه
دریا:عمو چرا خدا ازم گرفتش
عمو محسن:نمدونم حکمت خدا چیه ک کسایی ک دوسشون داری رو زود میگیره مثل زن اول من میدونست چقدر میخوامش ولی ازم گرفتش
از جام بلند شدم و رفتم تو بغل عموم
دریا:عمو میگی جاش خوبه؟
عمو محسن: تو براش دعا کن ک اونجا بهترین جایی رو بگیره
دریا:عمو نمیشه یک کاری کرد منم برم پیشش؟
عمو محسن: خدا نکنه دریا اگر خدا میخواست دوتایتون میبرد
حرفی نزدم و اروم شروع کردم به گریه کردن
(۳سال بعد)
سه سال گذشت بعد سال کامیار و البته سال کمند امدم یکس از روستا هایی شمال، هفتم کامیار بود ک خبر رسید کمند بخاطر سرطانش فوت شده هنوز اشکم پاک نشده بود ک دوباره یک دردی جدیدی وارد زندگیم شد یک سال با خانوادم بودم، ک برام کلی خواستگار میومد ولی خب من دلم پیش کامیار بود یکی از خواستگارم هام بهرام بود ولی دوتایتون دلمون پیش عزیز هامون بود
،سه سال ک لباس سیاه رو از تنم در نیاوردم بعد اینک امدم تو این روستا با هیچکس جز مامان بابام و زنمو عمو مرتضی و عمو محسن با هیچکس رفت امد ندارم،اینجا خودم تنها زندگی میکنم یک خونه کوچک،کارم تو خونه شده بافتن وسایل هایی جور وا جور با عکس کامیار حرف میزنم با لباس هاش زندگی میکنم با فیلم هامون انگیزه میگیرم با فکر کردنش انرژی همه زندگیم هنوزم کامیاره هیچ وقت باور نمکنم ک همچین اتفاقی افتاده بعضی وقت ها فکر میکنم خوابه ولی میبینم از واقعی هم واقعی تره
داشتم با عکس کامیار حرف میزدم ک گوشیم زنگ خورد زنعمو بود جواب دادم
دریا: سلام
زنعمو: سلام دریا خانوم خوبی؟
دریا: مرسی شما خوبین بابا خوبه؟
زنعمو: عموهم خوبه خونه ی بیایم خونتون کارت دارم
دریا:اره هستم بیاین
زنعمو: باشه تا نیم ساعت دیگ میرسیم
گوشی رو ک قطع کردم گردبند ک عکس کامیار توش بود دور گردنم انداختم و رفتم چای دم کردم و خونه رو یکم مرتب کردم ک صدای زنگ خونه امد، زنعمو بود،بعد احوال پرسی نشستیم و چای ریختم
زنعمو: امدیم خودتو بیبینیم بیا بشین
دریا:امدم
کنار زن عمو نشستم
عمو مرتضی: هنوز ک لباس سیاه تنته
دریا: بابا خودت ک میدونی نمتونم بخدا نمتونم
عمو مرتضی میزنه زیر گریه
زنعمو: خب دورت بگردم تو این خونهتنهایی
دریا: تنها نیستم کامیارهست کنارم همیشه...
۸.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.