عشق باور نکردنی 💚
عشق باور نکردنی 💚
وارد خونه شد و با لبخندی مصنوعی گفت:ا/ت قشنگم من اومدم...پلاستیکای خرید رو روی کاناپه گذاشت و موادی که به یخچال نیاز داشتن رو توی یخچال گذاشت و از آشپزخونه خارج شد و خواست سمت اتاق ا/ت بره که با شنیدن صدای حرکت کردن چرخ روی سرامیک ثابت موند تا ا/ت بیاد...
با شنیدن صدای تهیونگ دستشو روی چرخ های ویلچرش گذاشت و سعی کرد با تمام قدرتش چرخ ها رو هول بده...دکتر گفته بود برای اینکه عصب های دستش فعال باشن....همونطچر که دسشو روی چرخ ها حرکت میداد تا چرخ ها بچرخن وارد هال شد و با دیدن تهیونگ چرخ ها رو محکم تر هول داد تا به تهیونگ برسه...تهیونگ سمت ا/ت اومد و روی زمین زانو زد تا هم قد دخترک بشه...لبخندی به این/ت زد و موها یخرمایی دختر رو پست گوشش هدایت کرد و با صدایی که خستگی توش موج میزد گفت:امروز حالت بهتره؟؟ا/ت سری به معنی اره تکون داد و گفت:من بهترم ولی تو حالت خوب نیست مگه نه؟ تهیونگ:نه من تا وقتی تو رو دارم حالم خوبه...ا/ت:پس چرا شبیا میری توی بالکن؟ تهیونگ:من شبا میرم تو بالکن تا یکم...ا/ت:گریه کنی مگه نه؟ تهیونگ:نه من فقط.. ا/ت:من شبا صدای هق هواتو میشنوم...تهیونگ:خیلی خب قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم قول بده از فردا ورزش هاتو انجام بدی که زود تر بتونی راه بری....ا/ت:بنظرت من دوباره راه میرم؟ تهیونگ:معلومه من مطمعنم که میتونی...
دستاشو بین موهای لطیف و مشکی ا/ت برد و با لبخندی آرامش بخش گفت:امشب نظرت چیه امشب با هم بریم تو بالکن... ا/ت:خیلی خوبه...تهیونگ کتاب مورد علاقش رو توی دستش گرفت و دست راستشو روی دستگیره های صندلی ا/ت گذاشت و صندلی رو حرکت داد...وارد بالکن بزرگ خونه شدن...تهیونگ کنار ا/ت نشست و از صفحه اول شروع به بلند خوندن کتاب کرد
-عشق چیست؟؟عشق همان حسیس که در قلب تیره من رخنه کرد...تعریف عشق برای من چشمای اونه...همه چیز از 11 آگوست سال 1987 شروع شد...همون روز برفی...دستامو از توی جیب شلوارش بیرون اورد و دستاشو به هم مالید تا مقداری گرم بشن...همونطور که چتر سورمه ای رنگش رو بالای سرش گرفته بود نگاهش به دختری افتاد که روی زمین نشسته بود و زانوشو بغل کرده بود...چهره دختر رو درست نمیدید اما معلوم بود سن زیادی نداره...اولش تصمیم گرفت با غرور از کنارش رد بشه اما
وارد خونه شد و با لبخندی مصنوعی گفت:ا/ت قشنگم من اومدم...پلاستیکای خرید رو روی کاناپه گذاشت و موادی که به یخچال نیاز داشتن رو توی یخچال گذاشت و از آشپزخونه خارج شد و خواست سمت اتاق ا/ت بره که با شنیدن صدای حرکت کردن چرخ روی سرامیک ثابت موند تا ا/ت بیاد...
با شنیدن صدای تهیونگ دستشو روی چرخ های ویلچرش گذاشت و سعی کرد با تمام قدرتش چرخ ها رو هول بده...دکتر گفته بود برای اینکه عصب های دستش فعال باشن....همونطچر که دسشو روی چرخ ها حرکت میداد تا چرخ ها بچرخن وارد هال شد و با دیدن تهیونگ چرخ ها رو محکم تر هول داد تا به تهیونگ برسه...تهیونگ سمت ا/ت اومد و روی زمین زانو زد تا هم قد دخترک بشه...لبخندی به این/ت زد و موها یخرمایی دختر رو پست گوشش هدایت کرد و با صدایی که خستگی توش موج میزد گفت:امروز حالت بهتره؟؟ا/ت سری به معنی اره تکون داد و گفت:من بهترم ولی تو حالت خوب نیست مگه نه؟ تهیونگ:نه من تا وقتی تو رو دارم حالم خوبه...ا/ت:پس چرا شبیا میری توی بالکن؟ تهیونگ:من شبا میرم تو بالکن تا یکم...ا/ت:گریه کنی مگه نه؟ تهیونگ:نه من فقط.. ا/ت:من شبا صدای هق هواتو میشنوم...تهیونگ:خیلی خب قول میدم دیگه گریه نکنم ولی تو هم قول بده از فردا ورزش هاتو انجام بدی که زود تر بتونی راه بری....ا/ت:بنظرت من دوباره راه میرم؟ تهیونگ:معلومه من مطمعنم که میتونی...
دستاشو بین موهای لطیف و مشکی ا/ت برد و با لبخندی آرامش بخش گفت:امشب نظرت چیه امشب با هم بریم تو بالکن... ا/ت:خیلی خوبه...تهیونگ کتاب مورد علاقش رو توی دستش گرفت و دست راستشو روی دستگیره های صندلی ا/ت گذاشت و صندلی رو حرکت داد...وارد بالکن بزرگ خونه شدن...تهیونگ کنار ا/ت نشست و از صفحه اول شروع به بلند خوندن کتاب کرد
-عشق چیست؟؟عشق همان حسیس که در قلب تیره من رخنه کرد...تعریف عشق برای من چشمای اونه...همه چیز از 11 آگوست سال 1987 شروع شد...همون روز برفی...دستامو از توی جیب شلوارش بیرون اورد و دستاشو به هم مالید تا مقداری گرم بشن...همونطور که چتر سورمه ای رنگش رو بالای سرش گرفته بود نگاهش به دختری افتاد که روی زمین نشسته بود و زانوشو بغل کرده بود...چهره دختر رو درست نمیدید اما معلوم بود سن زیادی نداره...اولش تصمیم گرفت با غرور از کنارش رد بشه اما
۲۹۰
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.