(دختری با شاخای مشکی پارت ۱4)
همه وسایلاشونو جمع کردن و به اتاق شماره ۵۸۶حرکت کردن وقتی رفتن داخل اتاق دیدن که ۳تا تخت دونفره داشت
آنیا: چی تخت دونفره؟
بکی: دیگه چاره ای نداریم
آنیا: ولی خب بریم بگیم دوباره اتاقمونو عوض کنن
امیل: نمیشه آقای هندرسون فکر میکنه ما دیوونه ایم
آنیا: ولی آخه...... بکی پس من پیش تو میخوابم
بکی: نه نه من خودم میخوام تنهایی بخوابم چرا نمیری پیش دامیان بخوابی؟
دامیان و آنیا سرخ شدن
آنیا: آخه خجالت میکشم
دامیان: بیا پیشه من بخواب من دیگه عادت کردم اگه پیشم نخوابی یعنی بهم عادت نکردی
آنیا: باشهههه
فردا
از زبان بکی
داشتم تو راهرو به سمت کلاس میرفتم که دیدم چند تا پسر دارن ی دختره رو اذیت میکنن
رفتم جلو گفتم آهای شماها چیکار میکنین
از زیباییم از دستم فرار کردن قیافه: 😌
رفتم جلوی دختره گفتم حالت خوبه؟ اسمت چیه؟
دختره: جسی
بکی: میای با هم دوست شیم؟
جسی: حتما
بکی: تو کدوم خوابگاهی؟
جسی: خوابگاه شماره ی ۸۲۳ خیلی اذیتم میکنن
بکی: بیا تو خوابگاه ما
جسی: باشه
بکی رفت پیش آقای هندرسون و ازش خواست که جسی رو بیاره به خوابگاه خودشون
آقای هندرسون هم قبول کرد
شب شد
بکی و جسی رفتن تو خوابگاه
آنیا: سلام بکی این کیه؟
بکی: سلام آنیا جونم این دوستم جسی عه
درحال تعریف کردن...
آنیا: اها که اینطور
امیل وقتی جسی رو دید عاشقش شد
جسی هم وقتی امیل رو دید عاشقش شد
(ایون و بکی عاشق همن)
بکی و ایون احساسشون رو بهم گفتن
جسی و امیل هم احساسشون رو بهم گفتن
خوب تموم شد دارم پارت بعدی رو مینویسم
آنیا: چی تخت دونفره؟
بکی: دیگه چاره ای نداریم
آنیا: ولی خب بریم بگیم دوباره اتاقمونو عوض کنن
امیل: نمیشه آقای هندرسون فکر میکنه ما دیوونه ایم
آنیا: ولی آخه...... بکی پس من پیش تو میخوابم
بکی: نه نه من خودم میخوام تنهایی بخوابم چرا نمیری پیش دامیان بخوابی؟
دامیان و آنیا سرخ شدن
آنیا: آخه خجالت میکشم
دامیان: بیا پیشه من بخواب من دیگه عادت کردم اگه پیشم نخوابی یعنی بهم عادت نکردی
آنیا: باشهههه
فردا
از زبان بکی
داشتم تو راهرو به سمت کلاس میرفتم که دیدم چند تا پسر دارن ی دختره رو اذیت میکنن
رفتم جلو گفتم آهای شماها چیکار میکنین
از زیباییم از دستم فرار کردن قیافه: 😌
رفتم جلوی دختره گفتم حالت خوبه؟ اسمت چیه؟
دختره: جسی
بکی: میای با هم دوست شیم؟
جسی: حتما
بکی: تو کدوم خوابگاهی؟
جسی: خوابگاه شماره ی ۸۲۳ خیلی اذیتم میکنن
بکی: بیا تو خوابگاه ما
جسی: باشه
بکی رفت پیش آقای هندرسون و ازش خواست که جسی رو بیاره به خوابگاه خودشون
آقای هندرسون هم قبول کرد
شب شد
بکی و جسی رفتن تو خوابگاه
آنیا: سلام بکی این کیه؟
بکی: سلام آنیا جونم این دوستم جسی عه
درحال تعریف کردن...
آنیا: اها که اینطور
امیل وقتی جسی رو دید عاشقش شد
جسی هم وقتی امیل رو دید عاشقش شد
(ایون و بکی عاشق همن)
بکی و ایون احساسشون رو بهم گفتن
جسی و امیل هم احساسشون رو بهم گفتن
خوب تموم شد دارم پارت بعدی رو مینویسم
۲.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.