پارت7
منو بردم سمت خونش<br>
رسیدیم<br>
همه تقریبا خواب بودن<br>
منو برد سمت اتاقش پرتم کرد داخل درو قفل کرد<br>
من که افتاده بودم زمین از یقه گرفتم بلندم کرد چسبوندن به دیوار<br>
با اشک تو چشم هام نگاهش میکردم<br>
_اینارو تو الان به من میگی اره؟؟؟؟ <br>
+من... من... نمیخواستم اذیتتون کنم همین! <br>
_الان که داری کتک میخوری خوبه؟؟؟ <br>
+اشکالی نداره من عادت دارم! بدنم عادت داره! <br>
_به مشت و لگد عادت داری عاره؟؟؟؟ <br>
یقمو ول کرد دستشو گذاشت کنار صورتم رویه<br>
دیوار خودشو چسبوند بهم<br>
اب دهنمو قورت دادمو با اشکه تو چشم نگاهش کردم<br>
_اون وقت تو شبا هیچی نمیخوری؟ یا ظهر؟؟ <br>
+بهتون ک گفتم پولی نداشتم <br>
_ینی هیچی نمیخوری؟؟ بعد تازه تو رویه منم وایمیستی دروغ میگی؟ <br>
با بغضم که باعث شد از لبم بفهمی که بغض دارم گفتم؛ من رو ببخشید دیگه تکرار نمیکنم! <br>
کوک دلش سوخت و هیچی نگفت <br>
ازم فاصله گرفتم<br>
یکم رفت اونور تر باز برگشت سمتم<br>
چونمو محکم گرفتو گفت؛ دیگه تکرار نمیکنی! <br>
+چشم! <br>
بعد یدونه محکم زد تو سرمو رفت تویه تراس<br>
همونجا وایستاده بودم<br>
به دیوار تکیه داده بودم سرم پایین بودو داشتم به دست هایی<br>
ک کبوده نگاه میکردم<br>
دستایی ک تا قبل مرگ پدر مادرم مول دست فرشته ها بود<br>
الانم دستم قشنگه البته اگه کبودیاش بزاره! <br>
کوک بعد از سیگار کشیدنش اومد داخل دید من همونجام نفهمیدم کوک اومده داخل<br>
فین فین میکردم<br>
اشک از چشمم میوفتاد رویه دستم و کوک همرو دیدو شنید<br>
اروم با دستمو اشکمو با دماغمو پاک کردم<br>
بعد سرمو اوردم بالا با دیدن کوک چشام روش موند <br>
بعد یه فین کردم <br>
اومد سمتم<br>
_لباس دیگه غیر از این نداری؟ <br>
سرمو به علامت نه نشون دادم<br>
_مگه میشه!؟ <br>
+گفتم بهتون من هیچی جز این لباساو اون گوشی ندارم! <br>
نگاهی به سر تا پام کرد<br>
یه لباس گشاد نازک استین بلند با یه شلوارک و جوراب ساق بلندو یه کتونی<br>
گوشه لبم کبود بود زیر چشمم کبود بود<br>
دستام کبود<br>
گونم زخم<br>
کوک هوفی کشید ک بغضش داخلش معلوم بود<br>
+میزارید برم؟ <br>
_کجا بری؟ <br>
+همون جایه همیشگی! <br>
_تویه این سرما؟ <br>
با لبخنده تلخو کیوتی گفتم؛ عادته<br>
اومد نزدیکم اروم لبخند از رو لبم محو شد<br>
_عادته عاره؟ <br>
+ب... ببخشید دیگه نمیگم<br>
_الان دلت میخواد بری روی نیم کتایه سرد بشینی؟ <br>
هیچی نگفتم! <br>
_یا بری اون اکیپ ها اذیتت کنن؟ <br>
یا بارون بیاد از سرما بمیری؟ <br>
یا تا صبح از خشک بودن نیم کت ها بدن درد بشی<br>
با حرف هاش بیشتر به بدبختیام فکر کردمو قلبم شکست<br>
اروم از گوشه چشمم اشکی اومد پایین<br>
بعد یه لبخند غمگین زدمو گفتم؛ عادتمه(اروم) <br>
کوک عصبی از این شد ک باز تکرارش کردم<br>
محکم زد رویه سینم و گفت: مگه نگفتم تکرار نکن؟ هااا؟ <br
ادامه.😆
رسیدیم<br>
همه تقریبا خواب بودن<br>
منو برد سمت اتاقش پرتم کرد داخل درو قفل کرد<br>
من که افتاده بودم زمین از یقه گرفتم بلندم کرد چسبوندن به دیوار<br>
با اشک تو چشم هام نگاهش میکردم<br>
_اینارو تو الان به من میگی اره؟؟؟؟ <br>
+من... من... نمیخواستم اذیتتون کنم همین! <br>
_الان که داری کتک میخوری خوبه؟؟؟ <br>
+اشکالی نداره من عادت دارم! بدنم عادت داره! <br>
_به مشت و لگد عادت داری عاره؟؟؟؟ <br>
یقمو ول کرد دستشو گذاشت کنار صورتم رویه<br>
دیوار خودشو چسبوند بهم<br>
اب دهنمو قورت دادمو با اشکه تو چشم نگاهش کردم<br>
_اون وقت تو شبا هیچی نمیخوری؟ یا ظهر؟؟ <br>
+بهتون ک گفتم پولی نداشتم <br>
_ینی هیچی نمیخوری؟؟ بعد تازه تو رویه منم وایمیستی دروغ میگی؟ <br>
با بغضم که باعث شد از لبم بفهمی که بغض دارم گفتم؛ من رو ببخشید دیگه تکرار نمیکنم! <br>
کوک دلش سوخت و هیچی نگفت <br>
ازم فاصله گرفتم<br>
یکم رفت اونور تر باز برگشت سمتم<br>
چونمو محکم گرفتو گفت؛ دیگه تکرار نمیکنی! <br>
+چشم! <br>
بعد یدونه محکم زد تو سرمو رفت تویه تراس<br>
همونجا وایستاده بودم<br>
به دیوار تکیه داده بودم سرم پایین بودو داشتم به دست هایی<br>
ک کبوده نگاه میکردم<br>
دستایی ک تا قبل مرگ پدر مادرم مول دست فرشته ها بود<br>
الانم دستم قشنگه البته اگه کبودیاش بزاره! <br>
کوک بعد از سیگار کشیدنش اومد داخل دید من همونجام نفهمیدم کوک اومده داخل<br>
فین فین میکردم<br>
اشک از چشمم میوفتاد رویه دستم و کوک همرو دیدو شنید<br>
اروم با دستمو اشکمو با دماغمو پاک کردم<br>
بعد سرمو اوردم بالا با دیدن کوک چشام روش موند <br>
بعد یه فین کردم <br>
اومد سمتم<br>
_لباس دیگه غیر از این نداری؟ <br>
سرمو به علامت نه نشون دادم<br>
_مگه میشه!؟ <br>
+گفتم بهتون من هیچی جز این لباساو اون گوشی ندارم! <br>
نگاهی به سر تا پام کرد<br>
یه لباس گشاد نازک استین بلند با یه شلوارک و جوراب ساق بلندو یه کتونی<br>
گوشه لبم کبود بود زیر چشمم کبود بود<br>
دستام کبود<br>
گونم زخم<br>
کوک هوفی کشید ک بغضش داخلش معلوم بود<br>
+میزارید برم؟ <br>
_کجا بری؟ <br>
+همون جایه همیشگی! <br>
_تویه این سرما؟ <br>
با لبخنده تلخو کیوتی گفتم؛ عادته<br>
اومد نزدیکم اروم لبخند از رو لبم محو شد<br>
_عادته عاره؟ <br>
+ب... ببخشید دیگه نمیگم<br>
_الان دلت میخواد بری روی نیم کتایه سرد بشینی؟ <br>
هیچی نگفتم! <br>
_یا بری اون اکیپ ها اذیتت کنن؟ <br>
یا بارون بیاد از سرما بمیری؟ <br>
یا تا صبح از خشک بودن نیم کت ها بدن درد بشی<br>
با حرف هاش بیشتر به بدبختیام فکر کردمو قلبم شکست<br>
اروم از گوشه چشمم اشکی اومد پایین<br>
بعد یه لبخند غمگین زدمو گفتم؛ عادتمه(اروم) <br>
کوک عصبی از این شد ک باز تکرارش کردم<br>
محکم زد رویه سینم و گفت: مگه نگفتم تکرار نکن؟ هااا؟ <br
ادامه.😆
۴.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.