فیک شیرینی کوچولوی من پارت آخر
از زبان هیناتا
داخلش یک حقله بود 😱 و بعدش رانپو با یه قیافه ی خونسرد گفت : هیناتا شیکاشی با من ازدواج می کنی ؟ سرخ شدم و حتی نمیتونستم چیزی بگم نه درباره ی این که رانپو جلوم زانو زده ، نه اون حلقه ی الماس و نه این که رانپو رسما ازم خواستگاری کرده 😳 . وقتی به خودم اومدم گفتم : بله 🥹 رانپو پاشد حلقه رو دستم کرد و حلقه ای که دستش بود رو بهم نشون داد . رانپو : الان دیگه رسما نامزدیم پس دیگه به کسی نگو دوستتم 😁سرخ شدم و گفتم : های 😠🙄 و رانپو هم دستم و گرفت و برد . من : باز منو کجا میبری ؟ 😑 رانپو : میخوام به اعضای آژانس نامزدیمون رو اصلاع بدم 😊 سرخ شدم گفتم : حالا لازمه همه بدونن ؟ 😱😖
از زبان راوی
وقتی رانپو درباره ی نامزدیش با هیناتا گفت یکم همه گیج نگاهشون کردن ولی بعد همه جز کونیکیدا که هیچکی نمیدونست فازش چیه داشتن بهشون تبریک میگفتن . دازای : مبارکه ، عروس خانم کیک نمیدین 😊 هیناتا : 😑 دازای : بالاخره میدی یا نه ؟ 🙁 یوسانو : منگل منظورش اینه که خفه شو 😏 ( با دازای جونم اینطوری حرف نزن 😡 دازای : آححح بانو حالا عروسی ما کیه ؟ 🤤 ) و بعد دازای رفت به کونیکیدا کرم بریزه . دازای : نگا این دو تا سینگل هم الان متاهلن فقط تویی که قراره سینگل به گور بشی پس مبارکه وقتی فسیل شدی خبرم کن 🤣 و رفت . با اینکه کونیکیدا معمولا شوخی های دازای رو به دل نمیگیره ولی این دفعه بی دلیل زد زیر گریه ( با بدبخت چیکار کردی ؟ 😐 دازای : خب حقیقت رو بهش گفتم 😂 ) * پرش زمانی به شب * رانپو اون شب به هیناتا گفت بیاد خونش . وقتی هیناتا اومد رانپو دستش رو گرفت و برد تو اتاق و رفت در رو قفل کرد ( بچه ها این پارت یکم از این جا به بعدش هنتایه ولی چون بعضی ها دوست ندارن جاهای هنتایش رو سانسور کردم پس لطفا گذارش نکنید ) و بعد اومد جلوی هیناتا وایستاد . هیناتا : داری چیکار میکنی ؟ 😰 رانپو : فقط یکم خوشگذرونی 😏 هیناتا با سرخی : چییی ؟ 😱🤯😳 و تا هیناتا خواست تکون بخوره رانپو اون رو انداخت رو تخت و نشست روش . رانپو : میتونم امشب تورو مال خودم کنم ؟ 😏 هیناتا : هااا ؟ 🤯😱 ( بنده خدا هنوز تو شکه 😂 ) و بعد رانپو لباس های خودش و هیناتا رو در آورد و بقیش رو خودتون میدونید 😐🔞💦
* پرش زمانی به صبح ساعت ۹ * همینطور که رانپو و هیناتا تو بغل هم خوابیده بودن ، یه دفعه صدای در اومد که باعث شد رانپو از خواب بپره با یه قیافه ی خواب آلود و کیوت از رو تخت پاشد و رو هیناتا پتو انداخت ، رفت سمت در اتاق و پرسید : کیه * خمیازه کیوت * کونیکیدا : بیدار شو آخه چقدر شما ها میخوابین 😡 * با داد * ( که باعث شد هیناتا هم بیدار شه ) یادشون افتاد یک ساعت دیگه پروازشونه هر دوتاشون لباس هاشون رو پوشیدن و رفتن به سمت فرودگاه
این فیک هم تموم شد😁
داخلش یک حقله بود 😱 و بعدش رانپو با یه قیافه ی خونسرد گفت : هیناتا شیکاشی با من ازدواج می کنی ؟ سرخ شدم و حتی نمیتونستم چیزی بگم نه درباره ی این که رانپو جلوم زانو زده ، نه اون حلقه ی الماس و نه این که رانپو رسما ازم خواستگاری کرده 😳 . وقتی به خودم اومدم گفتم : بله 🥹 رانپو پاشد حلقه رو دستم کرد و حلقه ای که دستش بود رو بهم نشون داد . رانپو : الان دیگه رسما نامزدیم پس دیگه به کسی نگو دوستتم 😁سرخ شدم و گفتم : های 😠🙄 و رانپو هم دستم و گرفت و برد . من : باز منو کجا میبری ؟ 😑 رانپو : میخوام به اعضای آژانس نامزدیمون رو اصلاع بدم 😊 سرخ شدم گفتم : حالا لازمه همه بدونن ؟ 😱😖
از زبان راوی
وقتی رانپو درباره ی نامزدیش با هیناتا گفت یکم همه گیج نگاهشون کردن ولی بعد همه جز کونیکیدا که هیچکی نمیدونست فازش چیه داشتن بهشون تبریک میگفتن . دازای : مبارکه ، عروس خانم کیک نمیدین 😊 هیناتا : 😑 دازای : بالاخره میدی یا نه ؟ 🙁 یوسانو : منگل منظورش اینه که خفه شو 😏 ( با دازای جونم اینطوری حرف نزن 😡 دازای : آححح بانو حالا عروسی ما کیه ؟ 🤤 ) و بعد دازای رفت به کونیکیدا کرم بریزه . دازای : نگا این دو تا سینگل هم الان متاهلن فقط تویی که قراره سینگل به گور بشی پس مبارکه وقتی فسیل شدی خبرم کن 🤣 و رفت . با اینکه کونیکیدا معمولا شوخی های دازای رو به دل نمیگیره ولی این دفعه بی دلیل زد زیر گریه ( با بدبخت چیکار کردی ؟ 😐 دازای : خب حقیقت رو بهش گفتم 😂 ) * پرش زمانی به شب * رانپو اون شب به هیناتا گفت بیاد خونش . وقتی هیناتا اومد رانپو دستش رو گرفت و برد تو اتاق و رفت در رو قفل کرد ( بچه ها این پارت یکم از این جا به بعدش هنتایه ولی چون بعضی ها دوست ندارن جاهای هنتایش رو سانسور کردم پس لطفا گذارش نکنید ) و بعد اومد جلوی هیناتا وایستاد . هیناتا : داری چیکار میکنی ؟ 😰 رانپو : فقط یکم خوشگذرونی 😏 هیناتا با سرخی : چییی ؟ 😱🤯😳 و تا هیناتا خواست تکون بخوره رانپو اون رو انداخت رو تخت و نشست روش . رانپو : میتونم امشب تورو مال خودم کنم ؟ 😏 هیناتا : هااا ؟ 🤯😱 ( بنده خدا هنوز تو شکه 😂 ) و بعد رانپو لباس های خودش و هیناتا رو در آورد و بقیش رو خودتون میدونید 😐🔞💦
* پرش زمانی به صبح ساعت ۹ * همینطور که رانپو و هیناتا تو بغل هم خوابیده بودن ، یه دفعه صدای در اومد که باعث شد رانپو از خواب بپره با یه قیافه ی خواب آلود و کیوت از رو تخت پاشد و رو هیناتا پتو انداخت ، رفت سمت در اتاق و پرسید : کیه * خمیازه کیوت * کونیکیدا : بیدار شو آخه چقدر شما ها میخوابین 😡 * با داد * ( که باعث شد هیناتا هم بیدار شه ) یادشون افتاد یک ساعت دیگه پروازشونه هر دوتاشون لباس هاشون رو پوشیدن و رفتن به سمت فرودگاه
این فیک هم تموم شد😁
۶۸۲
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.