مافیای عاشق part20
مافیای عاشقpart20
هایون:اگه بگم دلیلش خودتی؟
کوک:واسه خودم متاسفم میشم!
با گریه مشتاشو میکوبید تو سینه کوک...جونگ کوک با خودش فکر کرد اگه با زدنش راحت میشه و خودشو خالی میکنه پس هیچ حرفی درش نیس......یدیقه ای میشد داشت خودشو خالی میکرد سر کوک سرش پایین بود با گریه شدیدی ک داشت نمیتونست سرشو بیاره بالا....ایندفعه محکم تر کوبید اما ذره ای درد برای جونگ کوک نداشت دستاشو گرفت
کوک:نمیخای توضیح بدی چی شده؟داری نگرانم میکنی
هایون:لعنتی چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی؟(گریه)
کوک:نمیفهمم راجب چی صحبت میکنی؟
هایون:تویه عوضی چطور تونستی کسی که تمام دل خوشی من به اون بود و بکشی؟تویه لعنتی میدونستی من چقدر تلاش کرده بودم که پیداش کنم میدونستی چقدر جون میکندم تا فق یه سر نخ برای پیدا کردنش پیدا کنم؟چطور تونستی همین غلطی بکنییییی
کوک:پس بالاخره خبردار شدی ازین موضوع ولی باور کن این قضیه به من هیچ ارتباطی نداره
هایون:تو....تو یه اشغالی تو اونو کشتیش لعنتیییی الان میگی من...تو..چرا اینقدر خونسردی عوضی چه بلایی به غیر از کشتنش سرش آوردی
کوک:حاضرم به حون خودمو خودت حاضرم جون سویونم قسم بخورم......
هایون:خفه شو عوضی..اسم دختر منو رو زبونت نیار
ایندفعه کوک بود ک داد زد
کوک:اون دختر منم هست
همین جمله باعث شد هایون خفه خون بگیره اینم به بدختیاش اضافه شد چشاش از تعجب پلک نمیزدن دیگه اشک نمینمیریخت و فق دیدش رو کوک بود....صداشو آورد پایین
کوک:از روز اول.......از روز اول میدونستم
چشمای هایون از این چشم تا اون چشم کوک میچرخیدن
[فلش بک][یکسال بعد از بازداشت شدن کوک]
نگهبان:زندانی۴۵۳۲ملاقاتی داری
کوک:کدوم خری اومده؟
نگهبان:بیا میفهمی
کوک:هوی جکسون اینجا چق غلطی میکنی.....عع ریدی به روزم...اینجام بد نیستا
جکسون:قربان براتون خبر دارم
کوک:بگو زود برو
جکسون:هایون..
کوک:(نگاه بیخیال ولی بغض)خب؟
جکسون:هایون و تهیونگ بچه دار شدن
یه قطره اشک از چشماش ریخت با دست پسش زد
کوک:مشکل کجاس؟
جکسون:اما اون دختر بچه تهیونگ نیست اون بچه دختر شماست قربان
چشماش اندازه گودال شده بودن تعجب زده بود اون الان بچه داشت و پیشش نبود دستش شل شد و از رو دسته صندلی افتاد
جکسون:چندتا عکس ازش گرفتم بفرمایید
جونگ کوک با چشمایی برق زده به دختر کوچولو ی توی عکس نگاه میکرد که از قضا دختر خودشه
کوک از لابه لای شیشه(میدونم زندان اینجور نی ولی تصور کنین)عکسو گرفت از اون موقع شبی نبود که بدون نگاه به اون عکس سرشو بزاره رو بالشت و روزی نبود که بدون فکر کردن به دخترش بگذرونه داشت فکر میکرد چطور میخاست پدری کنه پدر شدن بدون اینکه خودش بفهمه عجیب بود
[پایان فلش بک]
هایون:تو..پس..چرا تا الان مخفی نگهش داشتیی چه نقشه ای دارییی
کوک:مگه حتما باید نقشه داشته باشممم اون دخترمه من دیگه اون کوک روانی نیستم هایوننن مخفی نگهش داشتم بخاطر اینکه حس عذاب وجدان نداشتم حداقلللل میتونستم واسش درصدی پدرییی کنممممم لعنتیییی فق خودت نیستی که عذاب میکشیدییی من نبودم که پدرتو کشتممممم اوننن همش از اول تا آخر فتوشاپههههه افرس هان کشتششش
با شنیدن اسم افسر هان با تعجب به پسری که داشت از دردی که پنهونش کرده بود زجه میزد زل زده بود
هایون:جونگ کوک..افسر ها..ن اینجا چ...چی میگ...میگه؟
کوک:اون هان حرومزاده(هان سو اسمشه صداش میزنن هان فامیلشم کیم ه دیگه)چون بابات طبق میلش پیش نمیرفت و مخالفش عمل میکرد زد همین بلارو سر بابات آورد و از سر علاقه ای که تهیونگ بهت داشته و ۱ درصد عذاب وجدانی که داشت گذاشت تهیونگ و تو باهم ازدواج کنین تهیونگ هم از همه چی خبر داشت انداختنش تقصیر.............
<زنگ گوشی>
هایون:بله بفرمایید
......=.........................
هایون:خودم هستم
......=......................................................
هایون:منظورتون چیهههه؟؟نه چرااااا دلیلششش چی بوددد لعنتییییی کدوم بیمارستانیینننن لطفااا بگووووو
......=............................
هایون:سریع خودمو میرسونممم
کوک:چیشدههه
هایون:جونگ کوک(گریه)تهیونگ تیر خوردهههه تو قلبششش تروخدااااا بیای بریم بیمارستان(گریه)
کوک:باشه باشه الان میریم نگران نباش خببب
هایون:نههه اگه اون نباشه من میمیرمممم
ادامه پارت بعد
هایون:اگه بگم دلیلش خودتی؟
کوک:واسه خودم متاسفم میشم!
با گریه مشتاشو میکوبید تو سینه کوک...جونگ کوک با خودش فکر کرد اگه با زدنش راحت میشه و خودشو خالی میکنه پس هیچ حرفی درش نیس......یدیقه ای میشد داشت خودشو خالی میکرد سر کوک سرش پایین بود با گریه شدیدی ک داشت نمیتونست سرشو بیاره بالا....ایندفعه محکم تر کوبید اما ذره ای درد برای جونگ کوک نداشت دستاشو گرفت
کوک:نمیخای توضیح بدی چی شده؟داری نگرانم میکنی
هایون:لعنتی چطور تونستی همچین کاری باهام بکنی؟(گریه)
کوک:نمیفهمم راجب چی صحبت میکنی؟
هایون:تویه عوضی چطور تونستی کسی که تمام دل خوشی من به اون بود و بکشی؟تویه لعنتی میدونستی من چقدر تلاش کرده بودم که پیداش کنم میدونستی چقدر جون میکندم تا فق یه سر نخ برای پیدا کردنش پیدا کنم؟چطور تونستی همین غلطی بکنییییی
کوک:پس بالاخره خبردار شدی ازین موضوع ولی باور کن این قضیه به من هیچ ارتباطی نداره
هایون:تو....تو یه اشغالی تو اونو کشتیش لعنتیییی الان میگی من...تو..چرا اینقدر خونسردی عوضی چه بلایی به غیر از کشتنش سرش آوردی
کوک:حاضرم به حون خودمو خودت حاضرم جون سویونم قسم بخورم......
هایون:خفه شو عوضی..اسم دختر منو رو زبونت نیار
ایندفعه کوک بود ک داد زد
کوک:اون دختر منم هست
همین جمله باعث شد هایون خفه خون بگیره اینم به بدختیاش اضافه شد چشاش از تعجب پلک نمیزدن دیگه اشک نمینمیریخت و فق دیدش رو کوک بود....صداشو آورد پایین
کوک:از روز اول.......از روز اول میدونستم
چشمای هایون از این چشم تا اون چشم کوک میچرخیدن
[فلش بک][یکسال بعد از بازداشت شدن کوک]
نگهبان:زندانی۴۵۳۲ملاقاتی داری
کوک:کدوم خری اومده؟
نگهبان:بیا میفهمی
کوک:هوی جکسون اینجا چق غلطی میکنی.....عع ریدی به روزم...اینجام بد نیستا
جکسون:قربان براتون خبر دارم
کوک:بگو زود برو
جکسون:هایون..
کوک:(نگاه بیخیال ولی بغض)خب؟
جکسون:هایون و تهیونگ بچه دار شدن
یه قطره اشک از چشماش ریخت با دست پسش زد
کوک:مشکل کجاس؟
جکسون:اما اون دختر بچه تهیونگ نیست اون بچه دختر شماست قربان
چشماش اندازه گودال شده بودن تعجب زده بود اون الان بچه داشت و پیشش نبود دستش شل شد و از رو دسته صندلی افتاد
جکسون:چندتا عکس ازش گرفتم بفرمایید
جونگ کوک با چشمایی برق زده به دختر کوچولو ی توی عکس نگاه میکرد که از قضا دختر خودشه
کوک از لابه لای شیشه(میدونم زندان اینجور نی ولی تصور کنین)عکسو گرفت از اون موقع شبی نبود که بدون نگاه به اون عکس سرشو بزاره رو بالشت و روزی نبود که بدون فکر کردن به دخترش بگذرونه داشت فکر میکرد چطور میخاست پدری کنه پدر شدن بدون اینکه خودش بفهمه عجیب بود
[پایان فلش بک]
هایون:تو..پس..چرا تا الان مخفی نگهش داشتیی چه نقشه ای دارییی
کوک:مگه حتما باید نقشه داشته باشممم اون دخترمه من دیگه اون کوک روانی نیستم هایوننن مخفی نگهش داشتم بخاطر اینکه حس عذاب وجدان نداشتم حداقلللل میتونستم واسش درصدی پدرییی کنممممم لعنتیییی فق خودت نیستی که عذاب میکشیدییی من نبودم که پدرتو کشتممممم اوننن همش از اول تا آخر فتوشاپههههه افرس هان کشتششش
با شنیدن اسم افسر هان با تعجب به پسری که داشت از دردی که پنهونش کرده بود زجه میزد زل زده بود
هایون:جونگ کوک..افسر ها..ن اینجا چ...چی میگ...میگه؟
کوک:اون هان حرومزاده(هان سو اسمشه صداش میزنن هان فامیلشم کیم ه دیگه)چون بابات طبق میلش پیش نمیرفت و مخالفش عمل میکرد زد همین بلارو سر بابات آورد و از سر علاقه ای که تهیونگ بهت داشته و ۱ درصد عذاب وجدانی که داشت گذاشت تهیونگ و تو باهم ازدواج کنین تهیونگ هم از همه چی خبر داشت انداختنش تقصیر.............
<زنگ گوشی>
هایون:بله بفرمایید
......=.........................
هایون:خودم هستم
......=......................................................
هایون:منظورتون چیهههه؟؟نه چرااااا دلیلششش چی بوددد لعنتییییی کدوم بیمارستانیینننن لطفااا بگووووو
......=............................
هایون:سریع خودمو میرسونممم
کوک:چیشدههه
هایون:جونگ کوک(گریه)تهیونگ تیر خوردهههه تو قلبششش تروخدااااا بیای بریم بیمارستان(گریه)
کوک:باشه باشه الان میریم نگران نباش خببب
هایون:نههه اگه اون نباشه من میمیرمممم
ادامه پارت بعد
۱۱.۰k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.