(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۴۱
از زبان باران
مشکوک اسمم و صدا زد...
_باران
مجبور بودم بهش بگم....اگه بگم ممکنه از دستم عصبانی شه ولی در نهایت خوشحال میشه....چون تونستم راضیش کنم تا بیام بچم و ببینم....کیفم و پرت کردم روی مبل.....نشستم....شروع کردم به توضیح دادن...
_میدونی که دوری ارغوان داشت دیوونم میکرد
پرید وسط حرفم
_میدونم
خلاصه و مختصر گفتم:خب رفتم دیدنش
با شدت از جاش بلند شد...
_چیییییی
کم مونده بود سیب تو گلوش گیر کنه...دستشو گرفتم و نشوندم سر جاش...
_الان خفه میشی...
وقتی صدایی ازش نشنیدم سرم و آوردم بالا با قیافه ی جدیش رو به رو شدم....تا حالا انقدر عصبی نبود...آب دهنمو قورت دادم و زل زدم تو چشاش...بد طوفانی در انتظارته باران....حرفی نزدم که صدای جیغ جیغش بلند شد....
_آخه یکی نیست به این دوست گوسفند من بگه....نفهم اینی که تو رفتی خونش بهت تهمت زده....تا حد مرگ زدتت.....از خونه پرتت کرده بیرون....بچت و ازت گرفته....اما باز میری دیدنش
نگاه جدیش رو داد به من...
_اگه این سری دوباره بلایی سرت میاورد چی؟؟هیچکدوممون خبر دار نمیشدیم
زیر لب گفتم:
_آروم باش
بلند تر گفت:
_چجور آروم باشم؟؟؟چجور آدم باشم باران....تو داری توی اون مدرسه جون میکنی چون اون ابله از خونه انداختت بیرون....انقدر بی شعور به این فکر نیست که زن من توی این سرما کجا میمونه؟؟؟چی میخوره؟؟؟کجا میمونه؟؟؟اما تو باز برو دیدنش
سرم و آوردم بالاو گفتم:
_حنانه الان سکته میکنی....یه لحظه بشین....درسته...حق با توعه....اما من دیدن اون نرفتم.....من رفتم دیدن بچم
با حرف من آروم تر شده بود اما هنوز کل عصبانیتش نخوابیده بود...با حرص بالشت و گذاشت زیر دستش و دراز کشید...
_خب حالا چی میگفت؟؟
با ذوف از جام پریدم و گفتم:
_اجازه داددددد
با حرف من چند ثانیه تو شک بود....البته درکش میکنم....منم خودم موقعی که مهرشاد به من گفت تو شک بودم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
پارت ۴۱
از زبان باران
مشکوک اسمم و صدا زد...
_باران
مجبور بودم بهش بگم....اگه بگم ممکنه از دستم عصبانی شه ولی در نهایت خوشحال میشه....چون تونستم راضیش کنم تا بیام بچم و ببینم....کیفم و پرت کردم روی مبل.....نشستم....شروع کردم به توضیح دادن...
_میدونی که دوری ارغوان داشت دیوونم میکرد
پرید وسط حرفم
_میدونم
خلاصه و مختصر گفتم:خب رفتم دیدنش
با شدت از جاش بلند شد...
_چیییییی
کم مونده بود سیب تو گلوش گیر کنه...دستشو گرفتم و نشوندم سر جاش...
_الان خفه میشی...
وقتی صدایی ازش نشنیدم سرم و آوردم بالا با قیافه ی جدیش رو به رو شدم....تا حالا انقدر عصبی نبود...آب دهنمو قورت دادم و زل زدم تو چشاش...بد طوفانی در انتظارته باران....حرفی نزدم که صدای جیغ جیغش بلند شد....
_آخه یکی نیست به این دوست گوسفند من بگه....نفهم اینی که تو رفتی خونش بهت تهمت زده....تا حد مرگ زدتت.....از خونه پرتت کرده بیرون....بچت و ازت گرفته....اما باز میری دیدنش
نگاه جدیش رو داد به من...
_اگه این سری دوباره بلایی سرت میاورد چی؟؟هیچکدوممون خبر دار نمیشدیم
زیر لب گفتم:
_آروم باش
بلند تر گفت:
_چجور آروم باشم؟؟؟چجور آدم باشم باران....تو داری توی اون مدرسه جون میکنی چون اون ابله از خونه انداختت بیرون....انقدر بی شعور به این فکر نیست که زن من توی این سرما کجا میمونه؟؟؟چی میخوره؟؟؟کجا میمونه؟؟؟اما تو باز برو دیدنش
سرم و آوردم بالاو گفتم:
_حنانه الان سکته میکنی....یه لحظه بشین....درسته...حق با توعه....اما من دیدن اون نرفتم.....من رفتم دیدن بچم
با حرف من آروم تر شده بود اما هنوز کل عصبانیتش نخوابیده بود...با حرص بالشت و گذاشت زیر دستش و دراز کشید...
_خب حالا چی میگفت؟؟
با ذوف از جام پریدم و گفتم:
_اجازه داددددد
با حرف من چند ثانیه تو شک بود....البته درکش میکنم....منم خودم موقعی که مهرشاد به من گفت تو شک بودم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
۳.۶k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.