عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 2۷☆
رفتیم داخل باغ و روی صندلی نشستیم و چند دقیقه هر دو ساکت بودیم تا اینکه اون شروع به صحبت کرد
سوریا: خب نمیخوای چیزی بگی؟
تهیونگ: مثلا چی باید بگم؟
سوریا: خب ما قراره با هم ازدواج کنیم
تهیونگ: آره ولی یه ازدواج اجباری
سوریا: خب کم کم میتونی بهم علاقمند بشی
تهیونگ تک خندی زد و روبه سوریا برگشت
تهیونگ: ببین من هیچ علاقه ای به تو ندارم و عاشق یه نفر دیگم ولی بخاطر دخترم نمیتونم با اون ازدواج کنم پس فکر نکن میتونی منو نسبت به خودت علاقمند بکنی
سوریا: چه بخوای چه نخوای من قراره زنت بشم پس مجبوری بهم علاقمند بشی
تهیونگ: به همین خیال باش
سوریا: میبینیم حالا
تهیونگ از جاش بلند شد
تهیونگ: به اندازه کافی حرف زدیم
و بدون هیچ حرفی دیگه ای رفت داخل و سوریا هم پشتش رفت داخل و نشستن سر جاشون
م.ت: خب حرفاتون رو زدین؟
سوریا: بله
م.ت: ما هم قرار ازدواج رو گذاشتیم شد برای یک هفته دیگه فردا برای خرید عروسی برید
تهیونگ فقط ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت بالاخره این دورهمی مسخره تموم شد و اون رفت سمت خونه و وقتی در رو باز کرد تیسا پرید بغلش
تیسا: بابایی جونم کجا رفته بودی؟
تهیونگ: رفته بودم پیش مامان بزرگت یه کار کوچولو داشتم برای چی میپرسی؟
تیسا: آخه سومی حالش بد شد اجوما دکتر آورد بالای سرش
تهیونگ ترسیده به صورت دخترش نگاه کرد
تهیونگ: حالش بد شده؟
سومی: اوهوم دکتر بهش یه آمپول و سرم زد و رفت
تهیونگ: خب تو اینجا بمون من برم ببینم چیشده
تیسا: باشه
رفتم طبقه بالا و رفتم داخل اتاق سومی دیدم روی تخت دراز کشیده با یه سرم وصل به دستش رفتم نزدیک تر و نشستم لبه تخت و موهاش رو نوازش کردم من باعث شدم اون حالش بد بشه همش بخاطر من احمقه باید هرچه زودتر دست به کار بشم و یکاری بکنم ، بلند شدم رفتم پیش اجوما تا ببینم سومی چش شده
کپی ممنوع ❌
سوریا: خب نمیخوای چیزی بگی؟
تهیونگ: مثلا چی باید بگم؟
سوریا: خب ما قراره با هم ازدواج کنیم
تهیونگ: آره ولی یه ازدواج اجباری
سوریا: خب کم کم میتونی بهم علاقمند بشی
تهیونگ تک خندی زد و روبه سوریا برگشت
تهیونگ: ببین من هیچ علاقه ای به تو ندارم و عاشق یه نفر دیگم ولی بخاطر دخترم نمیتونم با اون ازدواج کنم پس فکر نکن میتونی منو نسبت به خودت علاقمند بکنی
سوریا: چه بخوای چه نخوای من قراره زنت بشم پس مجبوری بهم علاقمند بشی
تهیونگ: به همین خیال باش
سوریا: میبینیم حالا
تهیونگ از جاش بلند شد
تهیونگ: به اندازه کافی حرف زدیم
و بدون هیچ حرفی دیگه ای رفت داخل و سوریا هم پشتش رفت داخل و نشستن سر جاشون
م.ت: خب حرفاتون رو زدین؟
سوریا: بله
م.ت: ما هم قرار ازدواج رو گذاشتیم شد برای یک هفته دیگه فردا برای خرید عروسی برید
تهیونگ فقط ساکت نشسته بود و چیزی نمیگفت بالاخره این دورهمی مسخره تموم شد و اون رفت سمت خونه و وقتی در رو باز کرد تیسا پرید بغلش
تیسا: بابایی جونم کجا رفته بودی؟
تهیونگ: رفته بودم پیش مامان بزرگت یه کار کوچولو داشتم برای چی میپرسی؟
تیسا: آخه سومی حالش بد شد اجوما دکتر آورد بالای سرش
تهیونگ ترسیده به صورت دخترش نگاه کرد
تهیونگ: حالش بد شده؟
سومی: اوهوم دکتر بهش یه آمپول و سرم زد و رفت
تهیونگ: خب تو اینجا بمون من برم ببینم چیشده
تیسا: باشه
رفتم طبقه بالا و رفتم داخل اتاق سومی دیدم روی تخت دراز کشیده با یه سرم وصل به دستش رفتم نزدیک تر و نشستم لبه تخت و موهاش رو نوازش کردم من باعث شدم اون حالش بد بشه همش بخاطر من احمقه باید هرچه زودتر دست به کار بشم و یکاری بکنم ، بلند شدم رفتم پیش اجوما تا ببینم سومی چش شده
کپی ممنوع ❌
۷۶.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.