ماه یخی پارت ۱۳
ماه یخی پارت ۱۳
از دید چویا
می خواستم جلوی میکو رو بگیرم که مبارزه نکنه ولی نتونستم اون بهم گفت
میکو : خواهش میکنم عقب وایسا نمی خوام بهت اسیبی بزنه خواهش میکنم عقب وایسا
چویا : ولی هاا.... باشه
وقتی مبارزه تموم شد دویدم سمت میکو و توی بغلم گرفتمش اون بهم گفت
میکو : اون شخص تویی
و یه خنده ریزی کرد و بیهوش شد
سریع زنگ زدم امبولانس
گذر زمان
الان یه سه روزی میشه که میکو هنوز به هوش نیومده
از دید اوگای موری
نمیدونم چرا چویا سان چند روزی میشه که سر کار نیومده یه جاسوس براش گذاشته بودم بزار ببینم چرا نیومده
(علامت جاسوس )
موری : خبری از چویا سان نداری
اون خودشو توی خونه حبس کرده و به تلفن هیچ کس جوابی نمیده
موری : دلیلشو میدونی
گذر زمان
موری : پس که اینطور تو میتونی بری
در ذهن موری هیچ وقت فکر نمیکردم چویا سان برای کسی خودشو توی خونه حبس کنه
از دید چویا
خیلی نگرانشم اگه دیگه به هوش نیاد چی اگه دیگه نبینمش چی که تلفنم زنگ خورد بهش نگاه کردم دیدم دکتر با عجله جوابشو دادم
چویا : الو سلام ........... بله خودمم ..........چی واقعا الان میام
دکتر : الو سلام ......شما اقای ناکاهارا هستید...... میخواستم بگم خانم میکو به هوش اومده
تلفن رو قطع کرد
با عجله رفتم سمت بیمارستان خیلی خوش حال بودم بعد از ۳ روز به هوش اومده هم زمان با اینکه تو راه رفتن بودم داشتم بدون اینکه بفهمم گریه میکردم
گذر زمان
بلاخره رسیدم
از دید چویا
می خواستم جلوی میکو رو بگیرم که مبارزه نکنه ولی نتونستم اون بهم گفت
میکو : خواهش میکنم عقب وایسا نمی خوام بهت اسیبی بزنه خواهش میکنم عقب وایسا
چویا : ولی هاا.... باشه
وقتی مبارزه تموم شد دویدم سمت میکو و توی بغلم گرفتمش اون بهم گفت
میکو : اون شخص تویی
و یه خنده ریزی کرد و بیهوش شد
سریع زنگ زدم امبولانس
گذر زمان
الان یه سه روزی میشه که میکو هنوز به هوش نیومده
از دید اوگای موری
نمیدونم چرا چویا سان چند روزی میشه که سر کار نیومده یه جاسوس براش گذاشته بودم بزار ببینم چرا نیومده
(علامت جاسوس )
موری : خبری از چویا سان نداری
اون خودشو توی خونه حبس کرده و به تلفن هیچ کس جوابی نمیده
موری : دلیلشو میدونی
گذر زمان
موری : پس که اینطور تو میتونی بری
در ذهن موری هیچ وقت فکر نمیکردم چویا سان برای کسی خودشو توی خونه حبس کنه
از دید چویا
خیلی نگرانشم اگه دیگه به هوش نیاد چی اگه دیگه نبینمش چی که تلفنم زنگ خورد بهش نگاه کردم دیدم دکتر با عجله جوابشو دادم
چویا : الو سلام ........... بله خودمم ..........چی واقعا الان میام
دکتر : الو سلام ......شما اقای ناکاهارا هستید...... میخواستم بگم خانم میکو به هوش اومده
تلفن رو قطع کرد
با عجله رفتم سمت بیمارستان خیلی خوش حال بودم بعد از ۳ روز به هوش اومده هم زمان با اینکه تو راه رفتن بودم داشتم بدون اینکه بفهمم گریه میکردم
گذر زمان
بلاخره رسیدم
۳.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.