پارت⁷😈💫
بعداز مدتی کوک وارد حیاط شد و ا/تو دید که کز کرده تو خودش
_خوبی
+به تو ربطی نداره که حال من چطوره
_چرا همیشه مثل این وحشیا میمونی
+چون وحشیم کاریش نمیشه کرد
و دوباره سرشو پایین انداخت
_فکر میکنی خیلی باحالی؟
از این جمله متنفر بود چون شخصیتی که داشت همونطوری بود اون نمیتونست کاری بکنه و هعی قضاوت میشد برایه همین چشماش پراز اشک شد
_باتوام!
سکندی زد و از جاش بلند شد و با چشمای اشکیش تو چشمای کوک زل زد و داد زد
+این به تو ربطی نداره که من چیم!کیم!و کی قراره بشم!به توربطی نداره!شخصیت من چیه!علاقم چیه!و از کی خوشم میاد!
و راهشو به سمت داخل کج کرد
_این فازش چیه!؟
همونطوری که راه میرفت قطره های اشکش میریخت
اشک ریختن قدرت زیادی میخواست گوشه ی دنجی از عمارت پیداکرد و نشست شروع کرد به گریه کردن و همونجا خوابش برد
.........
همونطوری که کوک داشت برمیگشت ا/تو دید بغلش کرد و برتش سمت اتاق خودش!
ا/ت کم کم چشماشو باز کرد با چیزی که دید سکوت کرد
کوک بغلش خوابیده بود و سرشو گذاشته بود رو سینش
نفس نفس میزد که سر کوک هعی بالا پایین میشد
تپش قلب گرفته بود و دهنش بازمونده بود
طرف دیوار بود و به دیوار تکیه داده بود
همچنان سینش بالاپایین میرفت
_میزاری بخوابم یانه(صدایه بم)
دستش رو رویه دهنش گذاشت و خودشو خفه کرد ولی هنوز تندتند نفس میکشید عرق کرده بود و کاری برایه انجام دادن نداشت
برایه چند دقیقه آروم شد و دستش رو از روبه دهنش براشت
سنگین نفس میکشیدن
ا/ت یه لحظه محو صورتش شد
و دوباره قلبش میتپید
این آلارمی بود برایه عاشق شدن ا/ت
با هر ضربه قلبش حرف میزد
تو عاشقش شدی!
ولی نه!
نباید دوباره اشتباه کنه
بدون هیچ سروصدایی سرشو رو بالشت گذاشت و سعی کرد بخوابه
.............
وقتی بیدارشد همچنان تویه همون وضعیت بودن ساعت و که گناه کرد چشماش گرد شد +پاشو پاشو ساعت ۲ظهره خواب موندیم
_روز تعطیل کی خواب میمونه کار خاصی داری؟(هنوز همون صدا)
+پاشو پاشو من کار دارم باید برم
دستو پا میزد که کوک از آخر دوتا دستاشو گرفت و چسبوند به تخت و چشماشو بخت و گفت
_بگیر بخواب(تا نگفتم بم)
دارم جون میدم نمیتونم
+کارم واجبه
و اومد پایین
.............
پرش زمانی ساعت ۸ شب
&من عاشقتم ژولیت
&ولی تو ...
&لطفا فراموشش کن رزالین یه اشتباه بود
&عاشقتم
هیچکسی بهتر از شکسپیر نمیتواند چنین عشقی را به تصویر بکشد. عشقی تا امروزهم آرزوی دیرینهی دختران جوان است.
سپس دست بر دستان هم گشودند و کنارهم قرار گرفت و ....
_باورم نمیشه داری رومئو و ژولیت نگاه میکنی
+تو کی بیدارشدی
_ساعت ۸ شبه مسخوای بیدارنباشم!
و اومد و کنار ا/ت نشست
_انگار خیلی خودمونی شدی
+ اره
_اصنم از رو نری
+نمیرم و نخواهم رفت
این داستان ادامه دارد....
_خوبی
+به تو ربطی نداره که حال من چطوره
_چرا همیشه مثل این وحشیا میمونی
+چون وحشیم کاریش نمیشه کرد
و دوباره سرشو پایین انداخت
_فکر میکنی خیلی باحالی؟
از این جمله متنفر بود چون شخصیتی که داشت همونطوری بود اون نمیتونست کاری بکنه و هعی قضاوت میشد برایه همین چشماش پراز اشک شد
_باتوام!
سکندی زد و از جاش بلند شد و با چشمای اشکیش تو چشمای کوک زل زد و داد زد
+این به تو ربطی نداره که من چیم!کیم!و کی قراره بشم!به توربطی نداره!شخصیت من چیه!علاقم چیه!و از کی خوشم میاد!
و راهشو به سمت داخل کج کرد
_این فازش چیه!؟
همونطوری که راه میرفت قطره های اشکش میریخت
اشک ریختن قدرت زیادی میخواست گوشه ی دنجی از عمارت پیداکرد و نشست شروع کرد به گریه کردن و همونجا خوابش برد
.........
همونطوری که کوک داشت برمیگشت ا/تو دید بغلش کرد و برتش سمت اتاق خودش!
ا/ت کم کم چشماشو باز کرد با چیزی که دید سکوت کرد
کوک بغلش خوابیده بود و سرشو گذاشته بود رو سینش
نفس نفس میزد که سر کوک هعی بالا پایین میشد
تپش قلب گرفته بود و دهنش بازمونده بود
طرف دیوار بود و به دیوار تکیه داده بود
همچنان سینش بالاپایین میرفت
_میزاری بخوابم یانه(صدایه بم)
دستش رو رویه دهنش گذاشت و خودشو خفه کرد ولی هنوز تندتند نفس میکشید عرق کرده بود و کاری برایه انجام دادن نداشت
برایه چند دقیقه آروم شد و دستش رو از روبه دهنش براشت
سنگین نفس میکشیدن
ا/ت یه لحظه محو صورتش شد
و دوباره قلبش میتپید
این آلارمی بود برایه عاشق شدن ا/ت
با هر ضربه قلبش حرف میزد
تو عاشقش شدی!
ولی نه!
نباید دوباره اشتباه کنه
بدون هیچ سروصدایی سرشو رو بالشت گذاشت و سعی کرد بخوابه
.............
وقتی بیدارشد همچنان تویه همون وضعیت بودن ساعت و که گناه کرد چشماش گرد شد +پاشو پاشو ساعت ۲ظهره خواب موندیم
_روز تعطیل کی خواب میمونه کار خاصی داری؟(هنوز همون صدا)
+پاشو پاشو من کار دارم باید برم
دستو پا میزد که کوک از آخر دوتا دستاشو گرفت و چسبوند به تخت و چشماشو بخت و گفت
_بگیر بخواب(تا نگفتم بم)
دارم جون میدم نمیتونم
+کارم واجبه
و اومد پایین
.............
پرش زمانی ساعت ۸ شب
&من عاشقتم ژولیت
&ولی تو ...
&لطفا فراموشش کن رزالین یه اشتباه بود
&عاشقتم
هیچکسی بهتر از شکسپیر نمیتواند چنین عشقی را به تصویر بکشد. عشقی تا امروزهم آرزوی دیرینهی دختران جوان است.
سپس دست بر دستان هم گشودند و کنارهم قرار گرفت و ....
_باورم نمیشه داری رومئو و ژولیت نگاه میکنی
+تو کی بیدارشدی
_ساعت ۸ شبه مسخوای بیدارنباشم!
و اومد و کنار ا/ت نشست
_انگار خیلی خودمونی شدی
+ اره
_اصنم از رو نری
+نمیرم و نخواهم رفت
این داستان ادامه دارد....
۲۷.۹k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.