درخواستی غمگین
تک پارتی شوگا
ات ..
امروز صبح وقتی با شوگا دعوام شد گفت دیگه دوستم نداره . گفت ازم متنفره . گفت دیگه نمیخواد منو ببینه و براش مهم نیستم ....
فلش بک امروز صبح
یونگی " خانم کیم ات بیا پایین (با داد)
ات " چیزی شده که خونرو گذاشتی رو سرت
شوگا " که بهم خیانت میکنی ارههههه میری با اون پسره الدنگ شین رو هم میریزی و بچه اونو پس میندازی ارههههههههه گمشو از این خونه بیرون . تو یه هر* زه بیش نیستی دیگه برام اهمیت نداری نمیخوام ببینمت و از این خونه گمشو
ات " ولی من کاری نکردم ( با گریه )
دستو پای ات میلرزید و شکمش بدجور درد میکرد و با احساس خیسی بین پاش سریع به سمت سرویس رفت با چیزی که دید تمام بدنش میلرزید اون ...
اون خونریزی کرده بود ولی حالا دیگه براش مهم نبود بچش زنده بمونه یا بمیره چون پدرش اونو نمیخواست
زمان حال
وسایلم و جمع کردم و دوباره به اتاق خیره شدم اشک از صورتم میچکید شوگا خونه نبود و من از در بیرون رفتم . شکمم هنوز درد میکرد و امانمو بریده بود ولی من باید از این خونه دور میشد به هر سختی ای بود خودمو به خیابان اصلی رسوندم ولی همین که قدم برداشتم ....
ویو یونگی
از وقتی شین لعنتی اون عکسا رو بهم نشون داد دیگه هیچی نمیتونه جلومو بگیره ولی یچیزی همش بهم میگفت که اینا دروغه و بیشتر تحقیق کن واسه همین اون عوضی رو به یه انباری بیرون از شهر فرستادم تا ازش حرف بکشن تا اینکه لین اومد
لین " قربان تونستیم ازش حرف بکشیم مثل اینکه همه ی اون عکسا ساختگی بود و اون دختر هم پیدا کردیم دوست دختر سابقتون
خدایا شکرت پس دروغ بود بهتره این خبرو به ات بدم . واسه همین کتم و برداشتم و سریع از دفترم خارج شدم ولی تا به خیابان اصلی رسیدم دیدم مردم دور ینفر جمع شدن که رفتم نزدیک تر پرسیدم کیه یکی گفت یه زن حاملس به آمبولانس خبر دادن سریع بیاد
با دست طرف خون تو رگام یخ بست همون دستی که توش حلقه بود نهههههه ات
رفتم جلو داد زدم " اتتتتتت عزیزم بیدار شو خواهش میکنم بیدار شووووو من غلط کردم اشتباه کردم من نباید میزاشتم بری تورو خدا چشماتو باز کن هق .... چشماتو باز کن دوباره باهام حرف بزن منو ترک نکن بدون تو میمیرم هق .....
تا اینکه آمبولانس اومد و سریع ات و به بیمارستان منتقل کردن و به اتاق عمل بردن ..
پشت در اتاق عمل دلم مثل سیر و سرکه میجوشید وفتی اعضا فهمیدن همه اومدن ولی نامجون خیلی عصبانی بود چون خواهر یکی یدونشو دست من داد ولی من چیکارش کردم
نامجون " هیونگ چراااااا چراااا باید خواهرمو الان توی بیمارستان ببینم چرا باید عزیز دردونمو توی اتاق عمل ببینم من بهت اعتماد کردم و خواهرمو دستت سپردم الان باید توی اتاق عمل ببینمش فقط بلایی سر و خواهرم و خواهرزادم بیاد خودتو مرده فرض کنننننن ....
ات ..
امروز صبح وقتی با شوگا دعوام شد گفت دیگه دوستم نداره . گفت ازم متنفره . گفت دیگه نمیخواد منو ببینه و براش مهم نیستم ....
فلش بک امروز صبح
یونگی " خانم کیم ات بیا پایین (با داد)
ات " چیزی شده که خونرو گذاشتی رو سرت
شوگا " که بهم خیانت میکنی ارههههه میری با اون پسره الدنگ شین رو هم میریزی و بچه اونو پس میندازی ارههههههههه گمشو از این خونه بیرون . تو یه هر* زه بیش نیستی دیگه برام اهمیت نداری نمیخوام ببینمت و از این خونه گمشو
ات " ولی من کاری نکردم ( با گریه )
دستو پای ات میلرزید و شکمش بدجور درد میکرد و با احساس خیسی بین پاش سریع به سمت سرویس رفت با چیزی که دید تمام بدنش میلرزید اون ...
اون خونریزی کرده بود ولی حالا دیگه براش مهم نبود بچش زنده بمونه یا بمیره چون پدرش اونو نمیخواست
زمان حال
وسایلم و جمع کردم و دوباره به اتاق خیره شدم اشک از صورتم میچکید شوگا خونه نبود و من از در بیرون رفتم . شکمم هنوز درد میکرد و امانمو بریده بود ولی من باید از این خونه دور میشد به هر سختی ای بود خودمو به خیابان اصلی رسوندم ولی همین که قدم برداشتم ....
ویو یونگی
از وقتی شین لعنتی اون عکسا رو بهم نشون داد دیگه هیچی نمیتونه جلومو بگیره ولی یچیزی همش بهم میگفت که اینا دروغه و بیشتر تحقیق کن واسه همین اون عوضی رو به یه انباری بیرون از شهر فرستادم تا ازش حرف بکشن تا اینکه لین اومد
لین " قربان تونستیم ازش حرف بکشیم مثل اینکه همه ی اون عکسا ساختگی بود و اون دختر هم پیدا کردیم دوست دختر سابقتون
خدایا شکرت پس دروغ بود بهتره این خبرو به ات بدم . واسه همین کتم و برداشتم و سریع از دفترم خارج شدم ولی تا به خیابان اصلی رسیدم دیدم مردم دور ینفر جمع شدن که رفتم نزدیک تر پرسیدم کیه یکی گفت یه زن حاملس به آمبولانس خبر دادن سریع بیاد
با دست طرف خون تو رگام یخ بست همون دستی که توش حلقه بود نهههههه ات
رفتم جلو داد زدم " اتتتتتت عزیزم بیدار شو خواهش میکنم بیدار شووووو من غلط کردم اشتباه کردم من نباید میزاشتم بری تورو خدا چشماتو باز کن هق .... چشماتو باز کن دوباره باهام حرف بزن منو ترک نکن بدون تو میمیرم هق .....
تا اینکه آمبولانس اومد و سریع ات و به بیمارستان منتقل کردن و به اتاق عمل بردن ..
پشت در اتاق عمل دلم مثل سیر و سرکه میجوشید وفتی اعضا فهمیدن همه اومدن ولی نامجون خیلی عصبانی بود چون خواهر یکی یدونشو دست من داد ولی من چیکارش کردم
نامجون " هیونگ چراااااا چراااا باید خواهرمو الان توی بیمارستان ببینم چرا باید عزیز دردونمو توی اتاق عمل ببینم من بهت اعتماد کردم و خواهرمو دستت سپردم الان باید توی اتاق عمل ببینمش فقط بلایی سر و خواهرم و خواهرزادم بیاد خودتو مرده فرض کنننننن ....
۳۱.۲k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.