۲پار-(۲۸ ۲۷)
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#27
با خوش حالی بغلم ڪردن و تبریڪ گفتن
ـــــــــ
عمو مهربون نگاهی بهم ڪردو گفت:تبریڪ میگم عزیزم
_ممنون عمو..
_فردا شب همین جا به افتخار یاسمین یه جشن بزرگ میگیریم...
با دهنی باز شده گفتم:عمو لازم نیست
_چرا؟..
من دوست دارم برات جشن بگیرم تو دوست ندارے؟.
_دارم ولی...
وسط حرفم پریدو گفت:خوب دیگه حرفی نمیمونه.
سرمو پایین انداختم و دیگه چیزے نگفتم
از شلوغی منتفر بودم..
ــــــــــــ
مشغول آماده شدن بودم ڪه سوفیا وارد اتاق شدو گفت:سلام به خانم دڪتر.
خندیدم و گفتم:تبریڪ به شما هم
خندیدو گفت:واے مرسی
ولی حیف ڪه پیش هم نیستیم...
_بهتر
ڪیفشو روے تخت انداخت و گفت:اے بدجنس
زبونی براش بیرون آوردم ڪه گفت:وا این قیافه ها چیه از خودت در میارے؟...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#28
خندیدم و جوابشو ندادم
از آیینه فاصله گرفتم و گفتم:چطورم؟...
_بدنیست
_سوفیا!!...
_چیه؟
_چطور شدم؟
در حالی ڪه سعی داشت خنده شو ڪنترل ڪنه گفت:گفتم ڪه بدنیست..
_اے خدا بزنتت ڪه اینقدر من و اذیت میڪنی
_تو من و اذیت میڪنی چی؟
خواستم عطر روے میزو بردارم و به سمتش پرت ڪنم ڪه در اتاقم زده شد...
عطرو سر جاش گذاشتم و گفتم:بله؟
_بیاین دیگه مهمونا دارن میام..
_الان میایم
رو به سوفیا گفتم:ایندفعه ڪه نجات پیدا ڪردے ولی دفعه بعدے در ڪار نیست.
در حالی ڪه گوشیشو برمیداشت گفت:چه غلطا
با هم خندیدم و از اتاق بیرون زدیم
ـــــــــــ
ڪمڪم مهمونا میومدن و تبریڪ میگفتن
خیلیاشونو اصلا نمیشناختم..
چشمم روے مهمونا بود ڪه چشمم به ڪسی خورد ڪه وارد شد...
چند ماه بود ندیده بودمش؟
با دیدنش دوباره حس هام فوران پیدا ڪرد من عاشقش شده بودم عاشق مردے ڪه سنش به من نمیخورد،روحیش به من نمیخورد...
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#27
با خوش حالی بغلم ڪردن و تبریڪ گفتن
ـــــــــ
عمو مهربون نگاهی بهم ڪردو گفت:تبریڪ میگم عزیزم
_ممنون عمو..
_فردا شب همین جا به افتخار یاسمین یه جشن بزرگ میگیریم...
با دهنی باز شده گفتم:عمو لازم نیست
_چرا؟..
من دوست دارم برات جشن بگیرم تو دوست ندارے؟.
_دارم ولی...
وسط حرفم پریدو گفت:خوب دیگه حرفی نمیمونه.
سرمو پایین انداختم و دیگه چیزے نگفتم
از شلوغی منتفر بودم..
ــــــــــــ
مشغول آماده شدن بودم ڪه سوفیا وارد اتاق شدو گفت:سلام به خانم دڪتر.
خندیدم و گفتم:تبریڪ به شما هم
خندیدو گفت:واے مرسی
ولی حیف ڪه پیش هم نیستیم...
_بهتر
ڪیفشو روے تخت انداخت و گفت:اے بدجنس
زبونی براش بیرون آوردم ڪه گفت:وا این قیافه ها چیه از خودت در میارے؟...
✍︎زنـدگـی خـط خـطـی من✍︎
به قـلـم فـاطـمـه غـلامـی
پارت#28
خندیدم و جوابشو ندادم
از آیینه فاصله گرفتم و گفتم:چطورم؟...
_بدنیست
_سوفیا!!...
_چیه؟
_چطور شدم؟
در حالی ڪه سعی داشت خنده شو ڪنترل ڪنه گفت:گفتم ڪه بدنیست..
_اے خدا بزنتت ڪه اینقدر من و اذیت میڪنی
_تو من و اذیت میڪنی چی؟
خواستم عطر روے میزو بردارم و به سمتش پرت ڪنم ڪه در اتاقم زده شد...
عطرو سر جاش گذاشتم و گفتم:بله؟
_بیاین دیگه مهمونا دارن میام..
_الان میایم
رو به سوفیا گفتم:ایندفعه ڪه نجات پیدا ڪردے ولی دفعه بعدے در ڪار نیست.
در حالی ڪه گوشیشو برمیداشت گفت:چه غلطا
با هم خندیدم و از اتاق بیرون زدیم
ـــــــــــ
ڪمڪم مهمونا میومدن و تبریڪ میگفتن
خیلیاشونو اصلا نمیشناختم..
چشمم روے مهمونا بود ڪه چشمم به ڪسی خورد ڪه وارد شد...
چند ماه بود ندیده بودمش؟
با دیدنش دوباره حس هام فوران پیدا ڪرد من عاشقش شده بودم عاشق مردے ڪه سنش به من نمیخورد،روحیش به من نمیخورد...
۱.۴k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.