پارت ۶۸ : تیک تاک ساعت تو گوشم بود و بعد....ضربان قلبم .
پارت ۶۸ : تیک تاک ساعت تو گوشم بود و بعد....ضربان قلبم .
به دور و بر نگا کردم که جیمین رو دیدم نشسته بود و بی تفاوت نگام میکرد .
انگار که نباید اینجا باشم .
تمام چیزایی که یادم رفته بود باز به ذهنم اومد .
گفتم : ج...جیمین جیمین : نایکا ... خوبه بهوش اومدی ولی.....دیگه نیازی نداریم اینجا باشی .
تعجب کردم . انگاری که قلبم ایستاد .
گفتم : چ چی؟؟ جیمین : ببین نایکا....این عشق به هیچ جا بند نیست .... دیگه بهتره تموم کنیم این عشقو ... من : ج ج جیمین....ت تو ...چ چی میگی؟؟؟جیمین : میخوام از قلبت برم و دیگه برنگردم ....دارم ترکت میکنم....چون این زندگی به درد نمیخوره...فقط درد و اشک بود ....نه تو در کنار خوشحالی نه من .
اشک هام سریع پشت سر هم میومدن ... بلند داد کشیدم و گفتم : ننهههههه جیمینننن ترکم نکنننننن .
بی تفاوت بلند شد و کتشو پوشید و گفت : دست گل هم اونجا گذاشتم.....امیدوارم هیچ وقت همدیگه رو نبینیم .
و رفت ...
قلبم تیر بدی کشید که چشمامو بستم و باز کردم .
هیچی رو نمیدیدم . از پنجره در میدیم داره میره .
تا خواستم بلند شم چند نفر جلومو گرفتن .
داد کشیدم : نهههههههههههه نرووووو ولممم کنییییددددد .
گریه میکردم .
( جیمین )
وارد بیمارستان شدم و خواستم با دکتر نایکا صحبت کنم که یک پرستار به دکتر گفت : آقای دکتر بیمار علائم حیاتی ندارن .
قلبم وایستاد .... یک لحظه احساس کردم تمام زندگیمو از دست دادم ولی صدای یکی که با بلند ترین صداش اسممو صدا کرد با تعجب سریع برگشتم نگا کردم که در کسری از ثانیه تو بغلم بود .
تو شوک رفتم ....ا اون الان تو بغلمه ..
با شدتی که بغلم کرد چند قدم عقب رفتم .
تو راه رو به دیوار تکیه دادم و پرستار ها داشتن سمتمون میومدن و میخواستم ببرنش ولی دست راستم و بالا اوردم به معنی نیان جلو و دست چپم و دور کمر نایکا حلقه کردم .
نایکا که محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و گریه میکرد .
اروم تو گوشم گفت : جیمین...ترکم نکن منو از خودت جدا نکن .
اروم تو گوشش گفتم : نایکا اروم باش من اینجام و ترکت نکردم ....هیچ وقت از کنارت نمیرم نایکا اروم باش ... .
اروم تو گوشش میگفتم که رو لباسم احساس خیسی کردم .
دوباره داره خونریزی میکنه .
اروم گفتم : نایکا داری خونریزی میکنی بزار دکتر جلو خونریزیتو رو بگیره ...
کم کم دستایی که دور گردنم بود شل شد و داشت میوفتاد که گرفتمش . بیهوش شده بود .
رو تخت گذاشتنش و بردنش تو اتاق .
رو صندلی نشستم و منتظر موندم .
همش صدای بلند فریاد زدن اسمم تو گوشم بود .
بعد یک ساعت دکتر اومد بیرون .
سریع سمتش رفتم و گفتم : اقای دکتر چیشد؟؟ دکتر : بخاطر خون زیادی که از دست دادن و فشاری که خودشون اوردن الان بیهوشه....دو ساعت دیگه میتونید ببینیدشون من : ممنون دکتر .
دکتر رفت اشک شوق از چشمام اومد .
اون برگشت .
فصل ۲
به دور و بر نگا کردم که جیمین رو دیدم نشسته بود و بی تفاوت نگام میکرد .
انگار که نباید اینجا باشم .
تمام چیزایی که یادم رفته بود باز به ذهنم اومد .
گفتم : ج...جیمین جیمین : نایکا ... خوبه بهوش اومدی ولی.....دیگه نیازی نداریم اینجا باشی .
تعجب کردم . انگاری که قلبم ایستاد .
گفتم : چ چی؟؟ جیمین : ببین نایکا....این عشق به هیچ جا بند نیست .... دیگه بهتره تموم کنیم این عشقو ... من : ج ج جیمین....ت تو ...چ چی میگی؟؟؟جیمین : میخوام از قلبت برم و دیگه برنگردم ....دارم ترکت میکنم....چون این زندگی به درد نمیخوره...فقط درد و اشک بود ....نه تو در کنار خوشحالی نه من .
اشک هام سریع پشت سر هم میومدن ... بلند داد کشیدم و گفتم : ننهههههه جیمینننن ترکم نکنننننن .
بی تفاوت بلند شد و کتشو پوشید و گفت : دست گل هم اونجا گذاشتم.....امیدوارم هیچ وقت همدیگه رو نبینیم .
و رفت ...
قلبم تیر بدی کشید که چشمامو بستم و باز کردم .
هیچی رو نمیدیدم . از پنجره در میدیم داره میره .
تا خواستم بلند شم چند نفر جلومو گرفتن .
داد کشیدم : نهههههههههههه نرووووو ولممم کنییییددددد .
گریه میکردم .
( جیمین )
وارد بیمارستان شدم و خواستم با دکتر نایکا صحبت کنم که یک پرستار به دکتر گفت : آقای دکتر بیمار علائم حیاتی ندارن .
قلبم وایستاد .... یک لحظه احساس کردم تمام زندگیمو از دست دادم ولی صدای یکی که با بلند ترین صداش اسممو صدا کرد با تعجب سریع برگشتم نگا کردم که در کسری از ثانیه تو بغلم بود .
تو شوک رفتم ....ا اون الان تو بغلمه ..
با شدتی که بغلم کرد چند قدم عقب رفتم .
تو راه رو به دیوار تکیه دادم و پرستار ها داشتن سمتمون میومدن و میخواستم ببرنش ولی دست راستم و بالا اوردم به معنی نیان جلو و دست چپم و دور کمر نایکا حلقه کردم .
نایکا که محکم دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و گریه میکرد .
اروم تو گوشم گفت : جیمین...ترکم نکن منو از خودت جدا نکن .
اروم تو گوشش گفتم : نایکا اروم باش من اینجام و ترکت نکردم ....هیچ وقت از کنارت نمیرم نایکا اروم باش ... .
اروم تو گوشش میگفتم که رو لباسم احساس خیسی کردم .
دوباره داره خونریزی میکنه .
اروم گفتم : نایکا داری خونریزی میکنی بزار دکتر جلو خونریزیتو رو بگیره ...
کم کم دستایی که دور گردنم بود شل شد و داشت میوفتاد که گرفتمش . بیهوش شده بود .
رو تخت گذاشتنش و بردنش تو اتاق .
رو صندلی نشستم و منتظر موندم .
همش صدای بلند فریاد زدن اسمم تو گوشم بود .
بعد یک ساعت دکتر اومد بیرون .
سریع سمتش رفتم و گفتم : اقای دکتر چیشد؟؟ دکتر : بخاطر خون زیادی که از دست دادن و فشاری که خودشون اوردن الان بیهوشه....دو ساعت دیگه میتونید ببینیدشون من : ممنون دکتر .
دکتر رفت اشک شوق از چشمام اومد .
اون برگشت .
فصل ۲
۴۳.۶k
۲۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.