Part 68
Part 68
ات : برات متأسفم لی ریو
خواست از اتاق بره بیرون اما چشمش به گردنبندی که لایه کتاب بود افتاد رفت گردنبند رو از کتاب برداشت با تعجب بهش نگاه میکرد اون گردنبندی بود که ات گمش کرده بود
یعنی این همه مدت پیشه ریو بود
ات : ریو این پیشه تو چیکار میکنه
ریو بلند شد و خواست از ات بگیرتش اما ات نداد با بغضی که تو گلوش بود گفت
ات : گولم زدنم کافی نبود گردنبندی که تیکه ای از قلبم بود رو هم از قائم کردی
ریو : ات من دوست دارم عاشقتم بیا باهام زندگی جدیدی رو شروع کنیم اون عوضی رو هم فراموش کن
ریو به ات نزدیک شد خواست ببوستش اما با سیلی که ات بهش زد صورتش به سمته دیگه ای چرخید
ات انگشته اشارش رو به سمتش گرفت و با صدای بلند داد زد
ات : کسافت عوضی حتا دیگه یه قدمم بهم نزدیک نشو
بعد از این حرفش از خونه ریو زود خارج شد سوار ماشین شد و حرکت کرد
کناره ساحلی پیاده شد بغضش شکست و اشکاش سرازیر شدن پاهاش سست شدن و نشست رویه زمین
با گریه با خودش زمزمه کرد
ات : چطور تونست باهام همچین کاری بکنه اون دوستم بود
به گردنبندی که تو دستش بود خیره شد
ات : ت ..تهیونگ ..
گردنبندی که فکر میکرد گمش کرده سه سال براش غصه خورده بود و ناراحت شده بود گردنبند رو انداخت گردنش
با خودش زمزمه کرد
« تهیونگ دیگه تیکه ای از قلبت پیشه منه »
اشکاش جاری شدن و قلبش انگار داشت با تیر زده میشد
زانوهایش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت رویه زانوهایش فقط صدای گریه های آن دختر و صدای آب دریا به گوش میرسید
__________________
آفتاب طلوع کرده بود ات کله شب رو بیدار بود بعد از اینکه از ساحل اومد رفت پنت هاوسش کله شب نتونست بخوابه بخاطر همین صبح زود تصمیم گرفت که بره رویه همون پل قدم بزنه
لباسه ساده ای از کمد برداشت
اسلاید ۲
لباسش رو پوشید بدون اینکه به خودش برسه از پنت هاوس خارج شد سوار ماشین شد تو ماشین چند دفعه به گوشی تهیونگ زنگ زد اما اون جواب نداد
ات : بازم جواب نمیدی
نگاهی به آسمون کرد ابر ها جلوی آفتاب رو گرفته بود همه آسمون ابری بود روزه گرفته ای بود
ات نفسه کلافی بیرون داد و گفت
ات : گرفتگی دله خودم برام کافی نیست هوا هم گرفتست
رسید از ماشین پیاده شد و رفت سمته پل داشت رویه پا قدم میزد رسید وسطه پل با دیدن کسی که رویه پل بود شکه شد بود چشماش پر از اشک شدن قلبش تند تند میزد
تهیونگ با پالتوی بلند سیاهی که پوشیده بود همونجا رویه پل ایستاده بود
ات با بدو رفت سمتش و دستاشو دوره کمره تهیونگ حلقه کرد و سفت بغلش کرد اشکاش رویه گونه هاش جاری شدن
با صدای گریون بهش گفت
ات : خی ..خیلی دلم.. بر برات. تنگ ..شده بود ..
تهیونگ بدون هیچ واکنشی وایستاد بود
ات : کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ دستای ات رو از رویه کمرش برداشت و خود جدا کرد
ات که اشک هاش سرازیر بود گفت
ات : ت تهیونگ
تهیونگ : این ادا ها چیه نکنه اینم بخشی از نخشته
ات : ن نه من فکردم
تهیونگ با عصبانیت گفت
تهیونگ : چی فکر کردی ها فقط خواستی احساساتم رو به بازی بگیری
ات با گریه به چشم های عشقش زول زد
ات : من اشتباه متوجه شدم منو ببخش
تهیونگ : هیچ بخششی در کار نیست
تهیونگ خواست بره اما ات دستش رو گرفت و با گریه گفت
ات : ن. نرو. .. تنهام نز .. نزار
تهیونگ بدونه توجه به اشک های اون دختر دستش رو از دستش کشید و بدون اینکه نگاهی به پشته سرش بکنه از اونجا رفت
تهیونگ
« ات باید قبل از اینکه با قلبم بازی کنی به اینجاش فکر میکردی
ات همونجا رویه پل ایستاد بود با پشته دستش اشک هاش رو پاک کرد همینکه خواست قدمی برداره یهو سرش گیج رفت و چشماش سیاهی رفتن و حال رفت افتاد رویه زمین .....
ات : برات متأسفم لی ریو
خواست از اتاق بره بیرون اما چشمش به گردنبندی که لایه کتاب بود افتاد رفت گردنبند رو از کتاب برداشت با تعجب بهش نگاه میکرد اون گردنبندی بود که ات گمش کرده بود
یعنی این همه مدت پیشه ریو بود
ات : ریو این پیشه تو چیکار میکنه
ریو بلند شد و خواست از ات بگیرتش اما ات نداد با بغضی که تو گلوش بود گفت
ات : گولم زدنم کافی نبود گردنبندی که تیکه ای از قلبم بود رو هم از قائم کردی
ریو : ات من دوست دارم عاشقتم بیا باهام زندگی جدیدی رو شروع کنیم اون عوضی رو هم فراموش کن
ریو به ات نزدیک شد خواست ببوستش اما با سیلی که ات بهش زد صورتش به سمته دیگه ای چرخید
ات انگشته اشارش رو به سمتش گرفت و با صدای بلند داد زد
ات : کسافت عوضی حتا دیگه یه قدمم بهم نزدیک نشو
بعد از این حرفش از خونه ریو زود خارج شد سوار ماشین شد و حرکت کرد
کناره ساحلی پیاده شد بغضش شکست و اشکاش سرازیر شدن پاهاش سست شدن و نشست رویه زمین
با گریه با خودش زمزمه کرد
ات : چطور تونست باهام همچین کاری بکنه اون دوستم بود
به گردنبندی که تو دستش بود خیره شد
ات : ت ..تهیونگ ..
گردنبندی که فکر میکرد گمش کرده سه سال براش غصه خورده بود و ناراحت شده بود گردنبند رو انداخت گردنش
با خودش زمزمه کرد
« تهیونگ دیگه تیکه ای از قلبت پیشه منه »
اشکاش جاری شدن و قلبش انگار داشت با تیر زده میشد
زانوهایش رو بغل کرد و سرش رو گذاشت رویه زانوهایش فقط صدای گریه های آن دختر و صدای آب دریا به گوش میرسید
__________________
آفتاب طلوع کرده بود ات کله شب رو بیدار بود بعد از اینکه از ساحل اومد رفت پنت هاوسش کله شب نتونست بخوابه بخاطر همین صبح زود تصمیم گرفت که بره رویه همون پل قدم بزنه
لباسه ساده ای از کمد برداشت
اسلاید ۲
لباسش رو پوشید بدون اینکه به خودش برسه از پنت هاوس خارج شد سوار ماشین شد تو ماشین چند دفعه به گوشی تهیونگ زنگ زد اما اون جواب نداد
ات : بازم جواب نمیدی
نگاهی به آسمون کرد ابر ها جلوی آفتاب رو گرفته بود همه آسمون ابری بود روزه گرفته ای بود
ات نفسه کلافی بیرون داد و گفت
ات : گرفتگی دله خودم برام کافی نیست هوا هم گرفتست
رسید از ماشین پیاده شد و رفت سمته پل داشت رویه پا قدم میزد رسید وسطه پل با دیدن کسی که رویه پل بود شکه شد بود چشماش پر از اشک شدن قلبش تند تند میزد
تهیونگ با پالتوی بلند سیاهی که پوشیده بود همونجا رویه پل ایستاده بود
ات با بدو رفت سمتش و دستاشو دوره کمره تهیونگ حلقه کرد و سفت بغلش کرد اشکاش رویه گونه هاش جاری شدن
با صدای گریون بهش گفت
ات : خی ..خیلی دلم.. بر برات. تنگ ..شده بود ..
تهیونگ بدون هیچ واکنشی وایستاد بود
ات : کجا بودی خیلی دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ دستای ات رو از رویه کمرش برداشت و خود جدا کرد
ات که اشک هاش سرازیر بود گفت
ات : ت تهیونگ
تهیونگ : این ادا ها چیه نکنه اینم بخشی از نخشته
ات : ن نه من فکردم
تهیونگ با عصبانیت گفت
تهیونگ : چی فکر کردی ها فقط خواستی احساساتم رو به بازی بگیری
ات با گریه به چشم های عشقش زول زد
ات : من اشتباه متوجه شدم منو ببخش
تهیونگ : هیچ بخششی در کار نیست
تهیونگ خواست بره اما ات دستش رو گرفت و با گریه گفت
ات : ن. نرو. .. تنهام نز .. نزار
تهیونگ بدونه توجه به اشک های اون دختر دستش رو از دستش کشید و بدون اینکه نگاهی به پشته سرش بکنه از اونجا رفت
تهیونگ
« ات باید قبل از اینکه با قلبم بازی کنی به اینجاش فکر میکردی
ات همونجا رویه پل ایستاد بود با پشته دستش اشک هاش رو پاک کرد همینکه خواست قدمی برداره یهو سرش گیج رفت و چشماش سیاهی رفتن و حال رفت افتاد رویه زمین .....
۱.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.