فیک کوک ( عشق مافیا ) پارت ۱۲
از زبان ا/ت
رفتم داخل نگهبان هم بیرون موند بابام وقتی دیدم بلند شد و گفت : چیشده گفتم : بابا من جونگ کوک رو ول میکنم و بیخیالش میشم اما...یه شرط دارم گفت : آفرین که سره عقل اومدی دخترم حالا شرطی که داری چیه گفتم : جونگ کوک گلوله خورده و نرفته بیمارستان و خونشه باید به من اجازه بدی برای فقط ۲۴ ساعت باهاش باشم بعد از اون هر کاری بگی میکنم گفت : باشه.. ولی فقط ۲۴ ساعت گفتم. : ممنون بابام با بادیگارد ها حرف زد منم رفتم حموم و با توجه به سردی هوا و بارونی بودنش یه هودی سفید پوشیدم موهامم باز کردم یه شلوار اسلش سفید هم پوشیدم رفتم بیرون از عمارت سواره ماشین شدم اولش رفتم کمک های اولیه خریدم بعد هم وسایل سوپ خریدم رفتم خونه کوک رفتم طبقه بالا نمیدونستم با دیدن قیافش چه حالی میشم هی میخواستم در بزنم ولی نمیتونستم که بعد از چند دقیقه در زدم و در رو خودش باز کرد انگار تازه از حموم در اومده بود موهاش خیس بود یه پیراهن سفید دکمه دار با شلوار جین سیاه تنش بود رنگه صورتش سفید بود حتما خیلی خون از دست داده منو دید خیلی تعجب کرده بود بعده چند ثانیه بهش لبخند زورکی زدم پشته این لبخندم کلی غم و غصه هست😭💔( با اینکه خودم دارم مینویسم اشک تو چشام جمع شده 🥺💔😭)
دستم و گرفت و کشید سمته خودش و محکم بغلم کرد گفت : ممنون که اومدی بغلش کردم
بعده چند دقیقه از هم جدا شدیم گفتم : شنیدم زخمی شدی چرا نرفتی بیمارستان گفت : دوست نداشتم از دستش گرفتم و بردمش سمته اتاقش گفتم : دراز بکش و دکمه های لباست رو باز کن دراز کشیده همون کاری که گفتم رو انجام داد من تاحالا بدن یه مرد رو از نزدیک ندیده بودم خیلی بدن جذابی داشت زخمش رو خودش پانسمان کرده بود بازش کردم خیلی عمیق نبود خداروشکر براش بخیه زدم و پانسمان کردم گفتم : تو استراحت کن من میرم سوپ درست کنم ملافه رو روش کشیدم و رفتم سمته آشپزخونه پیشبندم رو بستم موهامم از بالا گوجهای بستم آستینام رو دادم بالا مشغول شدم
( ۳۰ دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
همینطوری مشغول بودم که یکی از پشت بغلم کرد کوک بود گفت : خانمم داره چیکار میکنه گفتم : چرا بلند شدی گفت : ا/ت دلم خیلی برات تنگ شده بود برگشتم سمتش و گفتم : منم
...........
شرط 😈
لایک ۶۰ تا
کامنت ۷۰ تا
تا اون موقع بای
رفتم داخل نگهبان هم بیرون موند بابام وقتی دیدم بلند شد و گفت : چیشده گفتم : بابا من جونگ کوک رو ول میکنم و بیخیالش میشم اما...یه شرط دارم گفت : آفرین که سره عقل اومدی دخترم حالا شرطی که داری چیه گفتم : جونگ کوک گلوله خورده و نرفته بیمارستان و خونشه باید به من اجازه بدی برای فقط ۲۴ ساعت باهاش باشم بعد از اون هر کاری بگی میکنم گفت : باشه.. ولی فقط ۲۴ ساعت گفتم. : ممنون بابام با بادیگارد ها حرف زد منم رفتم حموم و با توجه به سردی هوا و بارونی بودنش یه هودی سفید پوشیدم موهامم باز کردم یه شلوار اسلش سفید هم پوشیدم رفتم بیرون از عمارت سواره ماشین شدم اولش رفتم کمک های اولیه خریدم بعد هم وسایل سوپ خریدم رفتم خونه کوک رفتم طبقه بالا نمیدونستم با دیدن قیافش چه حالی میشم هی میخواستم در بزنم ولی نمیتونستم که بعد از چند دقیقه در زدم و در رو خودش باز کرد انگار تازه از حموم در اومده بود موهاش خیس بود یه پیراهن سفید دکمه دار با شلوار جین سیاه تنش بود رنگه صورتش سفید بود حتما خیلی خون از دست داده منو دید خیلی تعجب کرده بود بعده چند ثانیه بهش لبخند زورکی زدم پشته این لبخندم کلی غم و غصه هست😭💔( با اینکه خودم دارم مینویسم اشک تو چشام جمع شده 🥺💔😭)
دستم و گرفت و کشید سمته خودش و محکم بغلم کرد گفت : ممنون که اومدی بغلش کردم
بعده چند دقیقه از هم جدا شدیم گفتم : شنیدم زخمی شدی چرا نرفتی بیمارستان گفت : دوست نداشتم از دستش گرفتم و بردمش سمته اتاقش گفتم : دراز بکش و دکمه های لباست رو باز کن دراز کشیده همون کاری که گفتم رو انجام داد من تاحالا بدن یه مرد رو از نزدیک ندیده بودم خیلی بدن جذابی داشت زخمش رو خودش پانسمان کرده بود بازش کردم خیلی عمیق نبود خداروشکر براش بخیه زدم و پانسمان کردم گفتم : تو استراحت کن من میرم سوپ درست کنم ملافه رو روش کشیدم و رفتم سمته آشپزخونه پیشبندم رو بستم موهامم از بالا گوجهای بستم آستینام رو دادم بالا مشغول شدم
( ۳۰ دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
همینطوری مشغول بودم که یکی از پشت بغلم کرد کوک بود گفت : خانمم داره چیکار میکنه گفتم : چرا بلند شدی گفت : ا/ت دلم خیلی برات تنگ شده بود برگشتم سمتش و گفتم : منم
...........
شرط 😈
لایک ۶۰ تا
کامنت ۷۰ تا
تا اون موقع بای
۸۷.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.