سیاه سفید قلبم
=سپیده من اگه اون کارو کردم دلیل داشتم بعدم اون ادمی که تو میگی میخاست یکاری کنه نزاشتم اونم گفت تورو به اون بدم
_خوب چه کاری
نگاهی بهم انداخت و زیر لب یه چیزایی گفت که نفهمیدم و رفت درو بست و اومد کنارم نشست سرشو پایین انداخت و لب زد
=من از بچگی تو روستایی زندگی میکردم که ارباب رعیتی بود من اون سال ها هنوز به دنیا نیومده بودم که بابام که ارباب ده بالایی بود. با ارباب ده پایینی قهر بودن مردم روستا برای پیوستن ده بالا و ده پایین شرط گذاشت بودن که اگر بابای من پسر و ارباب ده پایین دختر یا برعکس بود باهم ازدواج کنن یا اگر دوتا دختر بود یا دوتا پسر بود یکیشونو بکشن شانس بابام خوب از اب دراومد و ارباب ده پایین دختر و بابای من پسر بود و بابای من اسم پسر اولیش رو گذاشت مهدی و اوناهم اسم دخترشون رو گذاشتن زهرا مهدی وقتی پنج سالش بود مامانم منو به دنیا اورد و اونهام دیگه بچه دار نشدن ما سه تا باهم بازی میکردیم و روز به روز بزرگتر میشدیم وقتی مهدی 12 سالش بود و زهرا 11 سالش ارباب ده پایین زنه دیگه میگیره که اون حالمه میشه و دوقلو دختر و پسر به دنیا میاره مادر زهرا به طرز عجیب و وحشیانه ای کشته میشه ارباب ده پایین که زن اولشو خیلی دوست داشته بعدش میمیره و بچه ها که بزرگ میشن اول عاشق همدیگه میشن و بعد میرن شهر اما امان از زن دوم ارباب ده پایین که یه شیطانی بود که نگوو من که بزرگ شدم زت دومش یکجورایی میخاست منم نابود کمه چون بعد از برادرم که شهر بود من بودم اما من یک دل نه صد دل عاشق دخترش شدم که میشه مادره تو اسم زن ارباب گیلان بوده که بش میگفتن خاتون.
دخترش برخلاف مادرش دختره پاک و البته شرو شیطونی بود که همه از دستش اسی بودن من وقتی دیدمش اولش عاشق چشماش شدم بعد عاشق پاک بودن قلبش و بعدم رفتارش شدم قیافش خوشگل بود اما ملاک من نبود ولی برعکس برادرش که یه مارموزی بود که رو دست مادرش زده بود وقتی خاتون قبول نکرد منو اسما فرار کردیم اومدیم تهران اسما چون عاشق درس بود فرستادمش مدرسه البته بابامم کمکم کرد بعد از دوسال بعد که اسما تورو حامله بود یکسی ناشناس همیشه اسما رو تهدید میکرد اخرای حاملگیش بود....
_خوب چه کاری
نگاهی بهم انداخت و زیر لب یه چیزایی گفت که نفهمیدم و رفت درو بست و اومد کنارم نشست سرشو پایین انداخت و لب زد
=من از بچگی تو روستایی زندگی میکردم که ارباب رعیتی بود من اون سال ها هنوز به دنیا نیومده بودم که بابام که ارباب ده بالایی بود. با ارباب ده پایینی قهر بودن مردم روستا برای پیوستن ده بالا و ده پایین شرط گذاشت بودن که اگر بابای من پسر و ارباب ده پایین دختر یا برعکس بود باهم ازدواج کنن یا اگر دوتا دختر بود یا دوتا پسر بود یکیشونو بکشن شانس بابام خوب از اب دراومد و ارباب ده پایین دختر و بابای من پسر بود و بابای من اسم پسر اولیش رو گذاشت مهدی و اوناهم اسم دخترشون رو گذاشتن زهرا مهدی وقتی پنج سالش بود مامانم منو به دنیا اورد و اونهام دیگه بچه دار نشدن ما سه تا باهم بازی میکردیم و روز به روز بزرگتر میشدیم وقتی مهدی 12 سالش بود و زهرا 11 سالش ارباب ده پایین زنه دیگه میگیره که اون حالمه میشه و دوقلو دختر و پسر به دنیا میاره مادر زهرا به طرز عجیب و وحشیانه ای کشته میشه ارباب ده پایین که زن اولشو خیلی دوست داشته بعدش میمیره و بچه ها که بزرگ میشن اول عاشق همدیگه میشن و بعد میرن شهر اما امان از زن دوم ارباب ده پایین که یه شیطانی بود که نگوو من که بزرگ شدم زت دومش یکجورایی میخاست منم نابود کمه چون بعد از برادرم که شهر بود من بودم اما من یک دل نه صد دل عاشق دخترش شدم که میشه مادره تو اسم زن ارباب گیلان بوده که بش میگفتن خاتون.
دخترش برخلاف مادرش دختره پاک و البته شرو شیطونی بود که همه از دستش اسی بودن من وقتی دیدمش اولش عاشق چشماش شدم بعد عاشق پاک بودن قلبش و بعدم رفتارش شدم قیافش خوشگل بود اما ملاک من نبود ولی برعکس برادرش که یه مارموزی بود که رو دست مادرش زده بود وقتی خاتون قبول نکرد منو اسما فرار کردیم اومدیم تهران اسما چون عاشق درس بود فرستادمش مدرسه البته بابامم کمکم کرد بعد از دوسال بعد که اسما تورو حامله بود یکسی ناشناس همیشه اسما رو تهدید میکرد اخرای حاملگیش بود....
۲.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.