نجاتم دادی پارت ۲
دو روز بعد*
از زبان چویا:
داشتم توی خیابونا میچرخیدم که اون دختره رو دیدم،ویکا.
داشت با یکی دعوا میکرد که روی زمین افتاد و طرف مقابل روش اسلحه کشید.
دختره با یه ضربه تفنگو از دست طرف انداخت اما یهو دور تا دورشو ادمای مسلح گرفتن.
از زبان ویکا*
لعنتی الان توان مبارزه ندارم و ازپس همشون بر نمیام.
وایسا...اون کیه؟چه اشناس.
خیلی سریع و قبل از اینکه چیزی بفهمم همشونو اب زمین یکی کرد.
ازش پرسیدم:تو دیگه کی هستی؟
جواب داد:انگار اونطور که میگن قوی نیستی؟
جوابش دادم:تو حواسمو پرت کردی.
تک خندهای کرد.
و رفت.
چییییییییی؟؟؟!!!!؟!؟!؟؟
اون همون مدیر اجرایی اون روز نبود؟
چرا خودش بود،ناکاهارا چویا.
خب...بدم نشد...حداقل زنده موندم.
از زبان نویسنده:
ساختمان مافیا*
چویا وارد اتاق موری شد.
چویا:بگو کی رو دیدم؟
موری:کی رو دیدی؟
چویا:همون دختره،ویکا،حسابی گیر افتاده بود.
موری:اون بدرد اینجا میخوره وباید یه راه پیدا کنیم و بکشونیمش اینجا.
چویا:میخوای رئیسشو بکشم؟
موری خندید:نمیخواد انقدر خشن کار کنیم،راه دیگه ای هم هست.
ساختمان فروشنده*
فروشنده داشت با تلفن حرف میزد:یعنی چی؟چی میگی؟همهی سرمایمون به باد رفت....خفه شو مردک...میکشمت.
و تلفن و قطع کرد*
ویکا که گوشهی اتاق ایتاده بود:انگار حسابی تو دردسر افتادی؟
و تک خندهای کرد.
فروشنده:دختره ی پررو.
و به سمت ویکا حمله کرد.
موری و چویا وارد شدن
موری:چیزی شده؟
فروشنده که دستپاچه شده بود:نه...تواینجا چیکار میکنی؟
موری:شنیدم اوضاعت خیلی خرابه،اومدم کمکت.
فروشنده:من از تو کمک نخواستم.
موری:باشه پس من میرم.
و برگشت که بره.
فروشنده:وایسا....میتونم حرفاتو بشنوم.
موری برگشت و روی مبل نشست.
موری:میتونیم با یه معامله،مقداری که ضرر کردی رو بهت بدم.
ویکا که حوصلش سر رفته بود رفت بیرون.
فروشنده:و در مقابل چی میخوای؟
موری:ویکا.
فروشنده:چی؟ویکا،اما میدونی که این ممکن نیست.
موری:تصمیم با توعه اما میدونی چقدر ضرر کردی؟اگه همینطور پیش بره خیلی برات بد میشه.
موری و چویا داشتن از ساختمون خارج میشدن که ویکا رو دیدن که داشت برمیگشت سمت اتاق.
چویا:وایسا بینم،کجا؟
ویکا:خونه آق شجا.
چویا:تج...را بیوفت بریم.
ویکا:بریم کجا؟
چویا:خونه آق شجا.
ویکا:ای مردک...
موری:بسه دیگه...(لبخند زد)ویکاچان..از این به بعد توی مافیا کار میکنی.
ویکا خیلی تعجب کرده بود:مافیا؟
موری رفت سمت ماشین:زود باشین....
ویکا سمت چویا برگشت:دارم برات.
چویا:منتظرم ببینم چطوری شکست میخوری.
از زبان چویا:
داشتم توی خیابونا میچرخیدم که اون دختره رو دیدم،ویکا.
داشت با یکی دعوا میکرد که روی زمین افتاد و طرف مقابل روش اسلحه کشید.
دختره با یه ضربه تفنگو از دست طرف انداخت اما یهو دور تا دورشو ادمای مسلح گرفتن.
از زبان ویکا*
لعنتی الان توان مبارزه ندارم و ازپس همشون بر نمیام.
وایسا...اون کیه؟چه اشناس.
خیلی سریع و قبل از اینکه چیزی بفهمم همشونو اب زمین یکی کرد.
ازش پرسیدم:تو دیگه کی هستی؟
جواب داد:انگار اونطور که میگن قوی نیستی؟
جوابش دادم:تو حواسمو پرت کردی.
تک خندهای کرد.
و رفت.
چییییییییی؟؟؟!!!!؟!؟!؟؟
اون همون مدیر اجرایی اون روز نبود؟
چرا خودش بود،ناکاهارا چویا.
خب...بدم نشد...حداقل زنده موندم.
از زبان نویسنده:
ساختمان مافیا*
چویا وارد اتاق موری شد.
چویا:بگو کی رو دیدم؟
موری:کی رو دیدی؟
چویا:همون دختره،ویکا،حسابی گیر افتاده بود.
موری:اون بدرد اینجا میخوره وباید یه راه پیدا کنیم و بکشونیمش اینجا.
چویا:میخوای رئیسشو بکشم؟
موری خندید:نمیخواد انقدر خشن کار کنیم،راه دیگه ای هم هست.
ساختمان فروشنده*
فروشنده داشت با تلفن حرف میزد:یعنی چی؟چی میگی؟همهی سرمایمون به باد رفت....خفه شو مردک...میکشمت.
و تلفن و قطع کرد*
ویکا که گوشهی اتاق ایتاده بود:انگار حسابی تو دردسر افتادی؟
و تک خندهای کرد.
فروشنده:دختره ی پررو.
و به سمت ویکا حمله کرد.
موری و چویا وارد شدن
موری:چیزی شده؟
فروشنده که دستپاچه شده بود:نه...تواینجا چیکار میکنی؟
موری:شنیدم اوضاعت خیلی خرابه،اومدم کمکت.
فروشنده:من از تو کمک نخواستم.
موری:باشه پس من میرم.
و برگشت که بره.
فروشنده:وایسا....میتونم حرفاتو بشنوم.
موری برگشت و روی مبل نشست.
موری:میتونیم با یه معامله،مقداری که ضرر کردی رو بهت بدم.
ویکا که حوصلش سر رفته بود رفت بیرون.
فروشنده:و در مقابل چی میخوای؟
موری:ویکا.
فروشنده:چی؟ویکا،اما میدونی که این ممکن نیست.
موری:تصمیم با توعه اما میدونی چقدر ضرر کردی؟اگه همینطور پیش بره خیلی برات بد میشه.
موری و چویا داشتن از ساختمون خارج میشدن که ویکا رو دیدن که داشت برمیگشت سمت اتاق.
چویا:وایسا بینم،کجا؟
ویکا:خونه آق شجا.
چویا:تج...را بیوفت بریم.
ویکا:بریم کجا؟
چویا:خونه آق شجا.
ویکا:ای مردک...
موری:بسه دیگه...(لبخند زد)ویکاچان..از این به بعد توی مافیا کار میکنی.
ویکا خیلی تعجب کرده بود:مافیا؟
موری رفت سمت ماشین:زود باشین....
ویکا سمت چویا برگشت:دارم برات.
چویا:منتظرم ببینم چطوری شکست میخوری.
۳.۷k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.