وقتی هر جفتتون عاشقت شدن .. p3
که اومدن دنبالت و هیون از پشت صدات کرد : آت .... میشه حرف بزنیم بعد بری ؟
نگاهش کردی .. بغضت هی شدید تر میشد هر دوشون این موضوع رو فهمیده بودن ..
ترک کردنشون کار اسونی نبود الان سه سالی میشد که هر روز و هر ساعت باهاشون بودی چه برای کار چه برای حرف و تفریح ..
هیچی نگفتی که سونگمین گفت : بیا دنبالمون
شروع کردن به راه رفتن و تو ام بدون اینکه هیچی بگی دنبالشون کردی
تا اینکه رسیدید به یه پارک خلوت ...
بدون هیچ حرفی نشستید رو چمن ها و تا چند دقیقه فقط به دور و ور نگاه میکردید تا اینکه سونگمین شروع کرد به حرف زدن : اگر فکر کردی با انتخاب کردن یکی از ما بین من و هیون مشکلی پیش میاد باید بگم این درست نیست .. اگر دوست نداری تو این مسیر قرار بگیری .... باشه .....
هیون : فقط ... نرو .. ما به تو عادت کردیم نه فقط من و سونگمین بلکه بقیه پسرا هم همینطور ... روش کارت و میدونیم تو ام با ما آشنایی کامل داری .. پس .. لطفاً ... نرو
سونگمین لبخند قشنگی تحویلت داد و گفت : دوست باشیم ؟؟
تک خنده ای کردی و نگاهشون کردی ..
با دست راستت لپ هیون و گرفتی و با دست چپ سونگمین و شروع کردی به کشیدن لپشون : خدااا ... چقدر بزرگ شدین
هیون خنده ای تمسخر آمیز کرد : یه لحظه حس کردم مامانبزرگم جلوم نشسته
سونگمین : اهوم ...
بعد چند دقیقه بلند شدید و رفتید سمت خوابگاه پسرا
دم در که رسیدید گفتی : خب مامانبزرگ بچه هاشو رسوند برید تو ...
سونگمین : نمیایی ؟
+ نه .. فردا تو کمپانی میبینمتون
با شنیدن اینکه تصمیم گرفتی برگردی سرکار لبخندی زدن و رفتن تو ..
درسته که اونا شاید نمیتونستن صد در صد حس دوستانه بهت داشته باشن اما تمام تلاششون و میکردن تا حس راحتی داشته باشی پس ... میتونستی با این مسئله کنار بیایی و به رابطه قبلیتون ادامه بدید ..
نگاهش کردی .. بغضت هی شدید تر میشد هر دوشون این موضوع رو فهمیده بودن ..
ترک کردنشون کار اسونی نبود الان سه سالی میشد که هر روز و هر ساعت باهاشون بودی چه برای کار چه برای حرف و تفریح ..
هیچی نگفتی که سونگمین گفت : بیا دنبالمون
شروع کردن به راه رفتن و تو ام بدون اینکه هیچی بگی دنبالشون کردی
تا اینکه رسیدید به یه پارک خلوت ...
بدون هیچ حرفی نشستید رو چمن ها و تا چند دقیقه فقط به دور و ور نگاه میکردید تا اینکه سونگمین شروع کرد به حرف زدن : اگر فکر کردی با انتخاب کردن یکی از ما بین من و هیون مشکلی پیش میاد باید بگم این درست نیست .. اگر دوست نداری تو این مسیر قرار بگیری .... باشه .....
هیون : فقط ... نرو .. ما به تو عادت کردیم نه فقط من و سونگمین بلکه بقیه پسرا هم همینطور ... روش کارت و میدونیم تو ام با ما آشنایی کامل داری .. پس .. لطفاً ... نرو
سونگمین لبخند قشنگی تحویلت داد و گفت : دوست باشیم ؟؟
تک خنده ای کردی و نگاهشون کردی ..
با دست راستت لپ هیون و گرفتی و با دست چپ سونگمین و شروع کردی به کشیدن لپشون : خدااا ... چقدر بزرگ شدین
هیون خنده ای تمسخر آمیز کرد : یه لحظه حس کردم مامانبزرگم جلوم نشسته
سونگمین : اهوم ...
بعد چند دقیقه بلند شدید و رفتید سمت خوابگاه پسرا
دم در که رسیدید گفتی : خب مامانبزرگ بچه هاشو رسوند برید تو ...
سونگمین : نمیایی ؟
+ نه .. فردا تو کمپانی میبینمتون
با شنیدن اینکه تصمیم گرفتی برگردی سرکار لبخندی زدن و رفتن تو ..
درسته که اونا شاید نمیتونستن صد در صد حس دوستانه بهت داشته باشن اما تمام تلاششون و میکردن تا حس راحتی داشته باشی پس ... میتونستی با این مسئله کنار بیایی و به رابطه قبلیتون ادامه بدید ..
۸.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.