part:71
منیجر: اه خداروشکر حالش خوبه ولی باید برگردید همه همین الان رئیس زنگ زد
جیمین: ینی چی هانارو تنها بزاریم
ایندفعه منیجر ما به حرف اومد و گف
_مجبوریم باید برگردین ولی ماها میمونیم
یونجی: حداقل تا وقتی بهوش بیاد بمونیم
ولی حرف یونجی هم با مخالفت از طرف منیجرهامون مواجه شد
_متاسفیم ولی نمیشه دکتر هم گف که حالش خوبه نگران نباشین
منیجر چوی: فقط یونجی و یون کیونگ میتونن بمونن بقیه برین
به اجبار منیجر ها رفتیم خونه ولی فکرمون همش پیشش میموند اخه مردم جه مشکلی باهاش داشتن چرا اینقد اذیتش میکردن اون فقط15سالشه ولی چرا اینقد اذیتش میکنن هیت ها به کنار ولی این واقعا زیاده روی بود چرا باید تااین حد پیش میرفتن واقعا دیگه داشتم میترسیدم انتظار همچین کاریو ازشون نداشتم ترند نفر بعدی تویی رو زیاد میدیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم همچین کاری کنن
"هانا ویو"
با احساس درد چشامو بازکردم نمیدونستم کجام و همه جارم تار میدیدم چن بار چشامو باز و بسته کردم تا دیدم بهتر شه که موفقم شدم با دیدن سرمی که به دستم وصل شده بود و فضای دور و برم فهمیدم که تو بیمارستانم ولی یادم نمیومد که چرا اینجام شکمم خیلی درد میکرد
ی دکتر و چن تا پرستار اومدن بعد چک کردن وضعیتم دکتر ازم پرسید
_حالتون خوبه
با تکون دادن سرم بهش فهموندم که خوبم
_درد دارین
هانا: اره
_عادیه بعد عمل همچین دردی داشته باشین براتون مسکن تزریق میکنم
هانا: نه نمیخوام بخوابم دردشو میتونم تحمل کنم
_هرطور راحتین
واقعا خیلی درد داشتم ولی بازم کابوس هام برگشته بودن و حاظر بودم از درد بمیرم ولی نخوابم
در اتاق باز شد و یونجی و یون کیونگ با گریه اومدن سمتم و بغلم کردن جای زخمم تیر کشید و ی اخ از دهنم در رف
یونجی: ببخشید حواسم به زخمت نبود حالت خوبه
یون کیونگ: درد نداری
از چشمای قرمز شدشون میتونستم بفهمم که بازم بخاطر من گریه کردن و این واقعا عذابم میداد
هانا:گریه کردین
یونجی: اینا مهم نیس حالت خوبه
هانا: ارع خوبم فقط کی مرخص میشم
یون کیونگ:امشبو باید بمونی
هانا: ن نمیشه
یونجی: مجبوری بمونی اگه حالت بدشه چی
هانا:ساعت چنده
یونجی: 11شبه
هانا: واقعاااا
یون کیونگ: ارع گرسنت نیس
هانا: نه چیزی نمیخوام
*
یونجی: لباساتو پوشیدی
هانا: ارع
یون کیونگ: صبحونتو تموم کن
هانا: خوشم نمیاد مزش بده
کلاهمو رو سرم گذاشتم من که شکمم تیر خورده چرا راه رفتنم برام سخت شده اخه
یونجی و یون کیونگ کمکم میکردن که بتونم خوب راه برم تو بیمارستان هرکس میدیدمون عکس میگرفت و جیغ و داد میکردن توجه ای به بادیگاردای دور و برمون نداشتن وققتی از بیمارستان خارج شدیم بیرون با جمعیت بدتری روبه رو شدیم خبرنگارا که مثل همیشه فقط برای جمع خبر اومده بودنو کلی فن از بینشون رد شدیم و بعد اینکع سوار ماشین شدیم نفس راحتی کشیدم
3سال بعد
***
هانا:ارع درسته من دوست دارم که چی مثلا (داد)
کوک:خیلی منتظر بودم اینو بگی بلاخره تونستم اینو از زبون خودت بشنوم
ازش دور شدمو داد
_گمشووو فقط
جیمین: ینی چی هانارو تنها بزاریم
ایندفعه منیجر ما به حرف اومد و گف
_مجبوریم باید برگردین ولی ماها میمونیم
یونجی: حداقل تا وقتی بهوش بیاد بمونیم
ولی حرف یونجی هم با مخالفت از طرف منیجرهامون مواجه شد
_متاسفیم ولی نمیشه دکتر هم گف که حالش خوبه نگران نباشین
منیجر چوی: فقط یونجی و یون کیونگ میتونن بمونن بقیه برین
به اجبار منیجر ها رفتیم خونه ولی فکرمون همش پیشش میموند اخه مردم جه مشکلی باهاش داشتن چرا اینقد اذیتش میکردن اون فقط15سالشه ولی چرا اینقد اذیتش میکنن هیت ها به کنار ولی این واقعا زیاده روی بود چرا باید تااین حد پیش میرفتن واقعا دیگه داشتم میترسیدم انتظار همچین کاریو ازشون نداشتم ترند نفر بعدی تویی رو زیاد میدیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم همچین کاری کنن
"هانا ویو"
با احساس درد چشامو بازکردم نمیدونستم کجام و همه جارم تار میدیدم چن بار چشامو باز و بسته کردم تا دیدم بهتر شه که موفقم شدم با دیدن سرمی که به دستم وصل شده بود و فضای دور و برم فهمیدم که تو بیمارستانم ولی یادم نمیومد که چرا اینجام شکمم خیلی درد میکرد
ی دکتر و چن تا پرستار اومدن بعد چک کردن وضعیتم دکتر ازم پرسید
_حالتون خوبه
با تکون دادن سرم بهش فهموندم که خوبم
_درد دارین
هانا: اره
_عادیه بعد عمل همچین دردی داشته باشین براتون مسکن تزریق میکنم
هانا: نه نمیخوام بخوابم دردشو میتونم تحمل کنم
_هرطور راحتین
واقعا خیلی درد داشتم ولی بازم کابوس هام برگشته بودن و حاظر بودم از درد بمیرم ولی نخوابم
در اتاق باز شد و یونجی و یون کیونگ با گریه اومدن سمتم و بغلم کردن جای زخمم تیر کشید و ی اخ از دهنم در رف
یونجی: ببخشید حواسم به زخمت نبود حالت خوبه
یون کیونگ: درد نداری
از چشمای قرمز شدشون میتونستم بفهمم که بازم بخاطر من گریه کردن و این واقعا عذابم میداد
هانا:گریه کردین
یونجی: اینا مهم نیس حالت خوبه
هانا: ارع خوبم فقط کی مرخص میشم
یون کیونگ:امشبو باید بمونی
هانا: ن نمیشه
یونجی: مجبوری بمونی اگه حالت بدشه چی
هانا:ساعت چنده
یونجی: 11شبه
هانا: واقعاااا
یون کیونگ: ارع گرسنت نیس
هانا: نه چیزی نمیخوام
*
یونجی: لباساتو پوشیدی
هانا: ارع
یون کیونگ: صبحونتو تموم کن
هانا: خوشم نمیاد مزش بده
کلاهمو رو سرم گذاشتم من که شکمم تیر خورده چرا راه رفتنم برام سخت شده اخه
یونجی و یون کیونگ کمکم میکردن که بتونم خوب راه برم تو بیمارستان هرکس میدیدمون عکس میگرفت و جیغ و داد میکردن توجه ای به بادیگاردای دور و برمون نداشتن وققتی از بیمارستان خارج شدیم بیرون با جمعیت بدتری روبه رو شدیم خبرنگارا که مثل همیشه فقط برای جمع خبر اومده بودنو کلی فن از بینشون رد شدیم و بعد اینکع سوار ماشین شدیم نفس راحتی کشیدم
3سال بعد
***
هانا:ارع درسته من دوست دارم که چی مثلا (داد)
کوک:خیلی منتظر بودم اینو بگی بلاخره تونستم اینو از زبون خودت بشنوم
ازش دور شدمو داد
_گمشووو فقط
۱۲.۳k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.