پارت۵۶(هر یه نفر که فالو کنه یه پارت حاییزه میگرین)
خنديد و گفت:
ـ اينا دليل مسخره نيست دختر خانوم، از نگراني يه پدر عاشق سرچشمه مي گيره.
ـ نيما تو من و مي شناسي. من همچين دختري هستم؟
ـ نه، ولي شايد جو زده بشي.
ـ گمشو، من و باش از کي کمک مي خوام.
ـ تو باز يادت رفت نه سال از من کوچيک تري؟
ـ خودت نمي ذاري آخه.
ـ شايد بشه يه کاري کرد.
با خوشحالي گفتم:
ـ چه کاري؟!
از جا بلند شدم و در حالي که نيما به سمت دستشويي مي رفت و گفت:
ـ اونش و ديگه بعدها بهت مي گم. الان چه عجله اي داري براي رفتن؟
داد زدم:
ـ دير مي شه به خدا نيمــــا.
ماني جاي برادرش نشست و گفت:
ـ واسه چي دير مي شه؟ چرا هوار مي زني؟ باز اين نيما سر به سرت گذاشت؟
ـ دق مي ده اين آخر من رو. من نمي دونم چرا همه ي پسرا دوست دارن دخترا رو بذارن توي خماري و بعدش از جلز ولز کردنشون حال کنن.
ـ بقيه ي پسرا رو نمي دونم، ولي نيما از بچگي عادتش بوده. حالا چي مي گفتين؟
نمي خواستم حالا چيزي در اين مورد بدونه، از اين رو گفتم:
ـ طبق معمول چرت و پرت.
آتوسا که با اون بلوز شيک بنفش رنگ و شلوار نقره اي کلي خواستني شده بود، اون طرف نشست و در حالي که دستم رو مي فشرد گفت:
ـ آبجي کوچولوي خودم چه طوره؟
صداي آتوسا يک دنيا آرامش توي خودش نهفته داشت. خدايي صداش جذاب و گيرا بود. از لحاظ چهره هم به اندازه ي يک آسمون با من تفاوت داشت. چشم و ابروي کشيده ي مشکي رنگ داشت، با بيني کوچولوي سر بالا و لب و دهان غنچه و سرخ. برعکس من که همه چيزم ته رنگ سبز داشت. دستش رو فشردم و گفتم:
ـ من که خوبم، تو ولي انگار بهتري. هيچ يادي از من و عزيز و بابا نمي کني. فکر نمي کردم اين قدر شوهري باشي!
ماني خنديد و آتوسا چشم غره اي رفت و گفت:
ـ اِ، بي تربيت! جلوي ماني اين جوري مي گي باورش مي شه.
ـ منم مي گم که باورش بشه. راستي آتوسا چه قدر اين شلوارت خوشگله. از کجا خريدي؟
ـ اينا دليل مسخره نيست دختر خانوم، از نگراني يه پدر عاشق سرچشمه مي گيره.
ـ نيما تو من و مي شناسي. من همچين دختري هستم؟
ـ نه، ولي شايد جو زده بشي.
ـ گمشو، من و باش از کي کمک مي خوام.
ـ تو باز يادت رفت نه سال از من کوچيک تري؟
ـ خودت نمي ذاري آخه.
ـ شايد بشه يه کاري کرد.
با خوشحالي گفتم:
ـ چه کاري؟!
از جا بلند شدم و در حالي که نيما به سمت دستشويي مي رفت و گفت:
ـ اونش و ديگه بعدها بهت مي گم. الان چه عجله اي داري براي رفتن؟
داد زدم:
ـ دير مي شه به خدا نيمــــا.
ماني جاي برادرش نشست و گفت:
ـ واسه چي دير مي شه؟ چرا هوار مي زني؟ باز اين نيما سر به سرت گذاشت؟
ـ دق مي ده اين آخر من رو. من نمي دونم چرا همه ي پسرا دوست دارن دخترا رو بذارن توي خماري و بعدش از جلز ولز کردنشون حال کنن.
ـ بقيه ي پسرا رو نمي دونم، ولي نيما از بچگي عادتش بوده. حالا چي مي گفتين؟
نمي خواستم حالا چيزي در اين مورد بدونه، از اين رو گفتم:
ـ طبق معمول چرت و پرت.
آتوسا که با اون بلوز شيک بنفش رنگ و شلوار نقره اي کلي خواستني شده بود، اون طرف نشست و در حالي که دستم رو مي فشرد گفت:
ـ آبجي کوچولوي خودم چه طوره؟
صداي آتوسا يک دنيا آرامش توي خودش نهفته داشت. خدايي صداش جذاب و گيرا بود. از لحاظ چهره هم به اندازه ي يک آسمون با من تفاوت داشت. چشم و ابروي کشيده ي مشکي رنگ داشت، با بيني کوچولوي سر بالا و لب و دهان غنچه و سرخ. برعکس من که همه چيزم ته رنگ سبز داشت. دستش رو فشردم و گفتم:
ـ من که خوبم، تو ولي انگار بهتري. هيچ يادي از من و عزيز و بابا نمي کني. فکر نمي کردم اين قدر شوهري باشي!
ماني خنديد و آتوسا چشم غره اي رفت و گفت:
ـ اِ، بي تربيت! جلوي ماني اين جوري مي گي باورش مي شه.
ـ منم مي گم که باورش بشه. راستي آتوسا چه قدر اين شلوارت خوشگله. از کجا خريدي؟
۱.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.