کیمیاگر p⁵
کیمیاگر p⁵
*چهار ماه بعد*
^ویو نویسنده^
در اتاقش و باز کرد و در از پله ها اومد پایین. وقتی که خواست بره آشپزخونه یه ص آهای ریزی توجهش و جلب کرد.
برگشت تا ببینه که این صدای چیه. رفت و روی زانوهاش کنار کاناپه نشست .
جیمین داشت ناله میکرد و توی خواب هَزیون میگفت.
از دوماه پیش عشقش به جیمین زیاد شده بود و بهش گفته بود که عاشقشه. الان رسما برای خودش شده بود چون که همون شب که بهش گفت دوسش داره جیمین و مارک کرد.
نمیدونست چیکار کنه، اگر بیدارش میکرد جیمین میترسید؟
اگر بیدارش نمیکرد هم توی خواب اذیت میشد.
آروم آروم شروع کرد به صدا زدنش.
تهیونگ: جیمین...جیمین...جیمینی.
جیمین: کمک...کمکم کنید..تهیونگ کجاس؟...یونگی؟..وای.
وقتی که برای بار چهارم خواست صداش کنه یهو از خواب پرید و شروع کرد به اسم بردن برادرش و تهیونگ.
تهیونگ: جیمین من اینجام...نفس بکش
دستش و نوازش بار پشت جیمین به حرکت در میاوورد.
جیمین چند نفس عمیق کشید. پتو رو از روی خودش کشید و وقتی شکم برآمدش و دید یه نقس راحت کشید و سرش و تکیه داد به تاج کاناپه.
تهیونگ دستش و گرفت و به یه مجله شروع به باد زدنش میکرد.
تهیونگ: چی شد؟ چرا داشتی هیزون میگفتی؟
جیمین: خواب خیلی بدی دیدم.
تهیونگ: اشکالی نداره. یادت میره...بلند شو بریم دکتر .
جیمین: کجا میری خووو؟ نمیبینی این شکم و؟ خییلی بزرگه. بیا کمکم.
و رفت و دستش و گرفت و بلند کرد. تا اتاق جیمین راهنماییش کرد و رفت خودش هم آماده شد.
*دو ساعت بعد*
چند دقیقه میشد که معطل شده بودن توی مطب.
منشی: آقای پارک جیمین.
تهیونگ: بلند شو بریم نوبت ماست.
جیمین: دستم و بگیر.
انقدری شکمش بزرگ شده بود که نمیتونست تکون بخوره.
دکتر: عصر بخیر آقایون!
تهیونگ: آقای دکتر خیلی خوشحالم که میبینمتون.
دکتر: منم همینطور...ایشون همسرتون هستن؟
تهیونگ: بله. جیمین.
جیمین: سلام.
دکتر: سلام. خوب آقای کیم مشکل چیه؟
تهیونگ: اومدیم براس سونوگرافی.
دکتر نگاهی به شکم جیمین کرد و عینکش و بالا داد.
دکتر: اینطوری که شکم همسرتون خیلی بزرگ شده باید گفت که دوقلو هستن.
جیمین و تهیونگ توی صورت هم نگاه کردن و تکرار کردن.
دوقلو؟
دکتر: البته برای اطمینان باید چک بشه...بفرمایید دراز بکشید.
جیمین کتش و دآوورد و دراز کشید روی تخت. دکتر یه مایه ی غلیظی ریخت روی شکم جیمین و با یه دستگاه اون و پخش میکرد و بعد از چند مدت زل زد به مانیتور.
دکتر: همینطور که حدس زدم بچه دوقلوعه. یه دختر و. یه پسر.
تهیونگ: واقعا؟ وایییییی خدایاااا مرسیییییی.
تخیونگ جوری خوشحالی میکرد که خود دکتر هم خندش گرفت.
دکتر یه دستمالی به تهیونگ داد تا شکم جیمین و پاک کنه و بعدش روی صندلی پشت میزش نشست و با جدیت شروع به حرف زدن کرد....
دکتر: خوب آقای کیم همسرتون بارداری حساسی دارن باید خیلی زیاد هواستون بهش باشه. استرس نگیرن و کم شیرینی بخورن. چون فشار بارداری هم دارن. همین.
تهیونگ: خیلی ممنون آقای دکتر. عزیزم بریم؟
جیمین: بریم.
تو ماشین جیمین اصلا چیزی نگفت و همین تهیونگ و نگران میکرد.
تهیونگ: اتفاقی افتاده؟ چیزی نمیگی!
جیمین: چطوری به پدرم بگم؟ پدرم هیچ داداشم چی؟
تهیونگ: یه جشن میگریم یه جشن برای تعیین جنسیت بچه هامون و جشن عروسیمون.
جیمین: حتما میخوای بابام و داداشام دعوت کنی؟
تهیونگ: اوهوم...فقط تو نیستی که با این اتفاقات کنار نمیای. برادر و پدر ناتنی منم هستن.
جیمین: خیلی خوب باشه...ولی این و باید بدونی که دوستام هم باید بیان.
تهیونگ: هرکسی که دوست داشته باشی میتونن بیان.
جیمین: آهان...وایسااااا!
تهیونگ: چیه؟ چی شد؟ خوبی؟ دردت گرفت؟
جیمین: پشمک میخوام...اونجا رو نگاه کن!
تهیونگ: اووو جیمین...توی خونه کلی شیرینی و پشمک داریم عزیزم!
جیمین: من که نمیخوام بچه هات میخوان.
تهیونگ: عزیزای دلم بابایی کلی خوراکی براتون گرفته توی خونه...آجوما داره دیوونه میشه با اون خوراکی ها.
جیمین: میگن باشه.
تهیونگ: اوخییییی...
و رفتن به عمارت و....
*چهار ماه بعد*
^ویو نویسنده^
در اتاقش و باز کرد و در از پله ها اومد پایین. وقتی که خواست بره آشپزخونه یه ص آهای ریزی توجهش و جلب کرد.
برگشت تا ببینه که این صدای چیه. رفت و روی زانوهاش کنار کاناپه نشست .
جیمین داشت ناله میکرد و توی خواب هَزیون میگفت.
از دوماه پیش عشقش به جیمین زیاد شده بود و بهش گفته بود که عاشقشه. الان رسما برای خودش شده بود چون که همون شب که بهش گفت دوسش داره جیمین و مارک کرد.
نمیدونست چیکار کنه، اگر بیدارش میکرد جیمین میترسید؟
اگر بیدارش نمیکرد هم توی خواب اذیت میشد.
آروم آروم شروع کرد به صدا زدنش.
تهیونگ: جیمین...جیمین...جیمینی.
جیمین: کمک...کمکم کنید..تهیونگ کجاس؟...یونگی؟..وای.
وقتی که برای بار چهارم خواست صداش کنه یهو از خواب پرید و شروع کرد به اسم بردن برادرش و تهیونگ.
تهیونگ: جیمین من اینجام...نفس بکش
دستش و نوازش بار پشت جیمین به حرکت در میاوورد.
جیمین چند نفس عمیق کشید. پتو رو از روی خودش کشید و وقتی شکم برآمدش و دید یه نقس راحت کشید و سرش و تکیه داد به تاج کاناپه.
تهیونگ دستش و گرفت و به یه مجله شروع به باد زدنش میکرد.
تهیونگ: چی شد؟ چرا داشتی هیزون میگفتی؟
جیمین: خواب خیلی بدی دیدم.
تهیونگ: اشکالی نداره. یادت میره...بلند شو بریم دکتر .
جیمین: کجا میری خووو؟ نمیبینی این شکم و؟ خییلی بزرگه. بیا کمکم.
و رفت و دستش و گرفت و بلند کرد. تا اتاق جیمین راهنماییش کرد و رفت خودش هم آماده شد.
*دو ساعت بعد*
چند دقیقه میشد که معطل شده بودن توی مطب.
منشی: آقای پارک جیمین.
تهیونگ: بلند شو بریم نوبت ماست.
جیمین: دستم و بگیر.
انقدری شکمش بزرگ شده بود که نمیتونست تکون بخوره.
دکتر: عصر بخیر آقایون!
تهیونگ: آقای دکتر خیلی خوشحالم که میبینمتون.
دکتر: منم همینطور...ایشون همسرتون هستن؟
تهیونگ: بله. جیمین.
جیمین: سلام.
دکتر: سلام. خوب آقای کیم مشکل چیه؟
تهیونگ: اومدیم براس سونوگرافی.
دکتر نگاهی به شکم جیمین کرد و عینکش و بالا داد.
دکتر: اینطوری که شکم همسرتون خیلی بزرگ شده باید گفت که دوقلو هستن.
جیمین و تهیونگ توی صورت هم نگاه کردن و تکرار کردن.
دوقلو؟
دکتر: البته برای اطمینان باید چک بشه...بفرمایید دراز بکشید.
جیمین کتش و دآوورد و دراز کشید روی تخت. دکتر یه مایه ی غلیظی ریخت روی شکم جیمین و با یه دستگاه اون و پخش میکرد و بعد از چند مدت زل زد به مانیتور.
دکتر: همینطور که حدس زدم بچه دوقلوعه. یه دختر و. یه پسر.
تهیونگ: واقعا؟ وایییییی خدایاااا مرسیییییی.
تخیونگ جوری خوشحالی میکرد که خود دکتر هم خندش گرفت.
دکتر یه دستمالی به تهیونگ داد تا شکم جیمین و پاک کنه و بعدش روی صندلی پشت میزش نشست و با جدیت شروع به حرف زدن کرد....
دکتر: خوب آقای کیم همسرتون بارداری حساسی دارن باید خیلی زیاد هواستون بهش باشه. استرس نگیرن و کم شیرینی بخورن. چون فشار بارداری هم دارن. همین.
تهیونگ: خیلی ممنون آقای دکتر. عزیزم بریم؟
جیمین: بریم.
تو ماشین جیمین اصلا چیزی نگفت و همین تهیونگ و نگران میکرد.
تهیونگ: اتفاقی افتاده؟ چیزی نمیگی!
جیمین: چطوری به پدرم بگم؟ پدرم هیچ داداشم چی؟
تهیونگ: یه جشن میگریم یه جشن برای تعیین جنسیت بچه هامون و جشن عروسیمون.
جیمین: حتما میخوای بابام و داداشام دعوت کنی؟
تهیونگ: اوهوم...فقط تو نیستی که با این اتفاقات کنار نمیای. برادر و پدر ناتنی منم هستن.
جیمین: خیلی خوب باشه...ولی این و باید بدونی که دوستام هم باید بیان.
تهیونگ: هرکسی که دوست داشته باشی میتونن بیان.
جیمین: آهان...وایسااااا!
تهیونگ: چیه؟ چی شد؟ خوبی؟ دردت گرفت؟
جیمین: پشمک میخوام...اونجا رو نگاه کن!
تهیونگ: اووو جیمین...توی خونه کلی شیرینی و پشمک داریم عزیزم!
جیمین: من که نمیخوام بچه هات میخوان.
تهیونگ: عزیزای دلم بابایی کلی خوراکی براتون گرفته توی خونه...آجوما داره دیوونه میشه با اون خوراکی ها.
جیمین: میگن باشه.
تهیونگ: اوخییییی...
و رفتن به عمارت و....
۶.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.