پارت◇³⁶
8ا/ت ویو
صبح با تیری که زیر دلم کشید بیدار شدم ...هنوز چشمام و باز نکرده بودم اما سنگییه چیزی و روی خودم حس میکردم ...چشمام و از هم فاصله دادم و با گنگی به اطراف خیره شدم ...تا اینکه چشمم به سمت چپم افتاده ...با دیدنش درست تو نیم وجبی صورتم ترسیده یه تیکی زدم ...چشم گرد شده بهش نگام میکردم ...خواب بود و دستش رو انداخته بود دور شونم ...از گرما داشتم خفه میشدم ...یواش سعی کردم دستشو بزنم کنار ...بعد چن مین بالاخره با کلی دردسر تونستم از زیر دستش بیام بیرون ...اروم دستشو به حالت اول برگردوندم و لنگون یه قدم به سمت در رفتم که دستمگرفته شد و بعد صداش بلند شد (منظورم داد زدن نیست یه جور اصطلاح اتفاقا خیلی اروم گفت)
تهیونگ:کجا بسلامتی
با شنیدن حرفش اب دهنمو قورت دادم و بریده برید گفتم:می....میرم..به..پایین..کار..کنم
تهیونگ:عهه..واقعاا؟!...با این وضع؟؟
با گیجی خیل رک گفتم:چه وضعی؟؟
که چشماش و باز کرد و بهم خیره شد ...یکم خودم و جمع کردم ...که با ابروش بدنم و نشون داد...مگه چم بود که اینجوری نگاه میکرد ...سرم و گرفتم پایین با دیدن پاهای لختم از خجالت اب شدم سعی داشتم تیشرت رو بیشتر بکشم پایین ...که گفت:زحمت نکش ...من همه جات و دیدم
با این حرفش مات بهش نگاه کردم که خیلی ریلکس گفت:چته..
این چرا اینقدر بی حیائه ...من دارم مثل یخ اب میشم ...اونقت خیلی راحت از بدنم صحبت میکنه ...چرا اینقد این تیشرت کوتاهه...اصلا من کی اینو پوشیدم ....نهههه...ترو خدااا ...چیزی که تو فکرمه نههه....امکان نداره....اون این کا رو نکرده..
تهیونگ:چرا خودم کردم...
با تعجب سرم و بالا اوردم و نگاش کردم...که ادامه داد...
تهیونگ:چیزی که تو اون مغز فندوقیت میگذره ...کاملا درسته ...
مگه ذهن من و خوند ...چطور ممکنه ...چرا اینجوریه...عجیبه
دستم و کشد که که نشستم رو تخت...یکم پام درد گرفت ولی اهمیت ندادم ...که دوباره کشیدم و خوابدنم رو تخت ...
تهیونگ:تا زمانی که پات خوب نشده نیاز نیست کار کنی ...
واقعا ...الان یه حرف به نفع من زد ....ن توقع داشت با این پا برم براش ظرف بشورم ...
تهیونگ:دیگ زیادی داری فک میکنی ...انطور فک نمی کنی؟
با ترس نگاهش کردم ...یه ذره غیر عادیه چطور مونه ایقد راحت بفهمه چی تو سرمه ...
دوباره فکرم کشید به اینکه اون لباسم و عوض کرده ...یعنی چطوری عوض کرده ...کل لباسم و در اورده؟!!...ولی چرا یادم نمیاد ...دی...دیشب ..چیکار..کرده!!تهیونگ:پاشو
با تعجب بهش نگا کردم که خودش بلند شد وایساده ....رو به من گفت:بلند شو دو دقه دیگ اینجا بمونی معلوم نیست چقدر دیگ به اعماق داستان دیشب میری ...پاشو
اروم از جام بلند شدم ...شلوارشو پوشیده بود وداشت دکمه های پیرهنشو می بست ...یه لحظه مات بهش نگاه
ادامه پارت بعدددد💜💜💜
صبح با تیری که زیر دلم کشید بیدار شدم ...هنوز چشمام و باز نکرده بودم اما سنگییه چیزی و روی خودم حس میکردم ...چشمام و از هم فاصله دادم و با گنگی به اطراف خیره شدم ...تا اینکه چشمم به سمت چپم افتاده ...با دیدنش درست تو نیم وجبی صورتم ترسیده یه تیکی زدم ...چشم گرد شده بهش نگام میکردم ...خواب بود و دستش رو انداخته بود دور شونم ...از گرما داشتم خفه میشدم ...یواش سعی کردم دستشو بزنم کنار ...بعد چن مین بالاخره با کلی دردسر تونستم از زیر دستش بیام بیرون ...اروم دستشو به حالت اول برگردوندم و لنگون یه قدم به سمت در رفتم که دستمگرفته شد و بعد صداش بلند شد (منظورم داد زدن نیست یه جور اصطلاح اتفاقا خیلی اروم گفت)
تهیونگ:کجا بسلامتی
با شنیدن حرفش اب دهنمو قورت دادم و بریده برید گفتم:می....میرم..به..پایین..کار..کنم
تهیونگ:عهه..واقعاا؟!...با این وضع؟؟
با گیجی خیل رک گفتم:چه وضعی؟؟
که چشماش و باز کرد و بهم خیره شد ...یکم خودم و جمع کردم ...که با ابروش بدنم و نشون داد...مگه چم بود که اینجوری نگاه میکرد ...سرم و گرفتم پایین با دیدن پاهای لختم از خجالت اب شدم سعی داشتم تیشرت رو بیشتر بکشم پایین ...که گفت:زحمت نکش ...من همه جات و دیدم
با این حرفش مات بهش نگاه کردم که خیلی ریلکس گفت:چته..
این چرا اینقدر بی حیائه ...من دارم مثل یخ اب میشم ...اونقت خیلی راحت از بدنم صحبت میکنه ...چرا اینقد این تیشرت کوتاهه...اصلا من کی اینو پوشیدم ....نهههه...ترو خدااا ...چیزی که تو فکرمه نههه....امکان نداره....اون این کا رو نکرده..
تهیونگ:چرا خودم کردم...
با تعجب سرم و بالا اوردم و نگاش کردم...که ادامه داد...
تهیونگ:چیزی که تو اون مغز فندوقیت میگذره ...کاملا درسته ...
مگه ذهن من و خوند ...چطور ممکنه ...چرا اینجوریه...عجیبه
دستم و کشد که که نشستم رو تخت...یکم پام درد گرفت ولی اهمیت ندادم ...که دوباره کشیدم و خوابدنم رو تخت ...
تهیونگ:تا زمانی که پات خوب نشده نیاز نیست کار کنی ...
واقعا ...الان یه حرف به نفع من زد ....ن توقع داشت با این پا برم براش ظرف بشورم ...
تهیونگ:دیگ زیادی داری فک میکنی ...انطور فک نمی کنی؟
با ترس نگاهش کردم ...یه ذره غیر عادیه چطور مونه ایقد راحت بفهمه چی تو سرمه ...
دوباره فکرم کشید به اینکه اون لباسم و عوض کرده ...یعنی چطوری عوض کرده ...کل لباسم و در اورده؟!!...ولی چرا یادم نمیاد ...دی...دیشب ..چیکار..کرده!!تهیونگ:پاشو
با تعجب بهش نگا کردم که خودش بلند شد وایساده ....رو به من گفت:بلند شو دو دقه دیگ اینجا بمونی معلوم نیست چقدر دیگ به اعماق داستان دیشب میری ...پاشو
اروم از جام بلند شدم ...شلوارشو پوشیده بود وداشت دکمه های پیرهنشو می بست ...یه لحظه مات بهش نگاه
ادامه پارت بعدددد💜💜💜
۱۴۸.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.