چند پارتی فیک: اتاق ۳۱۱
چند پارتی فیک: اتاق ۳۱۱
part³
ویو
یهو دیدم طبقه داره میره طبقه زیرزمینB
وای خدا من میخوام اونجا برم
هرچی بقیه طبقه ها رو میزدم اصلا هیچی به هیچی نمیشید
که یهو آسانسور به تند ترین حالت ممکن حرکت کرد و رفت طبقه ای زیرزمینB
وقتی رسید در آسانسور باز شدخیلی ترسیده بودم
نمیدونستم چیکار کنم
داشتم بقیه طبقه ها رو میزدم تا برم طبقه ای دیگه ولی اصلا کار نمیکرد
داشتم همین طوری طبقه ها رو میزدم که یهو صدای جیغ آمد
خیلی ترسیده بودم
ولی از اونجا که من یه پرستار تیمارستان با خودم گفتم یه وقت کسی به کمک احتیاج داره برای همین تمام ترس خودمو جمع کردم و پامو از آسانسور گذاشتم بیرون
وقتی از آسانسور آمدم بیرون به دور ورم نگاه کردم
یه راه رو سمت چپ بود و یه راه روی دیگه سمت راست بود و یه راه روی دیگه جلوم بود
از اونجا که صدای جیغ از راه روی جلوم میومدم حرکت کردم به سمت جلو
راه روی خیلی تاریکی بود که با دوتا مهتابی زرد رنگ روشن شده بود میشد دید
بخاطر مهتابی ها زرد رنگی که داشت و صدای سکوت مطلقی که فضا رو پر کرده بود خیلی جوه وحشتناکی داده بود
حیلی ترسیده بودم ولی باید خودمو جمع جور میکردم
داشتم همین جوری توی راه رو راه میرفتم تا دنبال صدا برم که صدای قدم های پای که از پشت سرم میآمد حواسم رو به خودش جمع کرد
با ترس و آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که دیدم
یه مرد با لباس بیماران جلوی آسانسور وایساده و داره با لبخند ترسناکی نگام میکنه و توی دستش هم یه سوزن بود
داشت بهم با لبخند خیلی ترسناکی نگاه میکرد که شروع به حرکت کرد
منم رفتم عقب عقب که سرعت رو زیاد کرد منم از ترسم سرعت رو زیاد کردم و شروع کردم به دیدن
اونم دوید دنبالم
داشتم با ترس میدویدم که صدای خنده ها اون مرد بلند شد
خنده های ترسناکی داشت و این منو بیشتر از قبل میترسند
داشتم با تموم قدرتی که داشتم میدویدم که
دیدم یکی از در ها بازه و با سرعت وارد اتاق شدم و در رو بستم که از لای پنجره کوچيکی که در داشت نگا کردم که
اون مرد داشت بهم نگاه میکرد و سوزن رو آمد بکنه توی پنجره کوچیک در که در پنجره رو بستم
داشتم نفس نفس میزدم که یهو یه دستی دم دهنم گرفت و همینطور دستام رو داشتم با تمام قدرتم زور میزدم که از دستش راحت بشم ولی اون زورش از من بیشتر بود
که یهو دم کوشم با صدای بمش بهم گفت...
"اینقدر لول نخور کارت ندارم"
ویو
اینو بهم گفت که دستاش رو شل کرد و منم محکم با آرنج دستم زدم توی معده اش که صدای دردش بلند شد و دلش رو گرفت منم از فاصله گرفتم که گفت
"چیکار میکنی مگه مرض داری اینگار تو از منم دیونه تری دختر"
"چه مین: چی میخوای میخوای چیکار کنی؟"
"کارید نمیخوام بکنم فقط ازت چند تا سوال دارم"
part³
ویو
یهو دیدم طبقه داره میره طبقه زیرزمینB
وای خدا من میخوام اونجا برم
هرچی بقیه طبقه ها رو میزدم اصلا هیچی به هیچی نمیشید
که یهو آسانسور به تند ترین حالت ممکن حرکت کرد و رفت طبقه ای زیرزمینB
وقتی رسید در آسانسور باز شدخیلی ترسیده بودم
نمیدونستم چیکار کنم
داشتم بقیه طبقه ها رو میزدم تا برم طبقه ای دیگه ولی اصلا کار نمیکرد
داشتم همین طوری طبقه ها رو میزدم که یهو صدای جیغ آمد
خیلی ترسیده بودم
ولی از اونجا که من یه پرستار تیمارستان با خودم گفتم یه وقت کسی به کمک احتیاج داره برای همین تمام ترس خودمو جمع کردم و پامو از آسانسور گذاشتم بیرون
وقتی از آسانسور آمدم بیرون به دور ورم نگاه کردم
یه راه رو سمت چپ بود و یه راه روی دیگه سمت راست بود و یه راه روی دیگه جلوم بود
از اونجا که صدای جیغ از راه روی جلوم میومدم حرکت کردم به سمت جلو
راه روی خیلی تاریکی بود که با دوتا مهتابی زرد رنگ روشن شده بود میشد دید
بخاطر مهتابی ها زرد رنگی که داشت و صدای سکوت مطلقی که فضا رو پر کرده بود خیلی جوه وحشتناکی داده بود
حیلی ترسیده بودم ولی باید خودمو جمع جور میکردم
داشتم همین جوری توی راه رو راه میرفتم تا دنبال صدا برم که صدای قدم های پای که از پشت سرم میآمد حواسم رو به خودش جمع کرد
با ترس و آروم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که دیدم
یه مرد با لباس بیماران جلوی آسانسور وایساده و داره با لبخند ترسناکی نگام میکنه و توی دستش هم یه سوزن بود
داشت بهم با لبخند خیلی ترسناکی نگاه میکرد که شروع به حرکت کرد
منم رفتم عقب عقب که سرعت رو زیاد کرد منم از ترسم سرعت رو زیاد کردم و شروع کردم به دیدن
اونم دوید دنبالم
داشتم با ترس میدویدم که صدای خنده ها اون مرد بلند شد
خنده های ترسناکی داشت و این منو بیشتر از قبل میترسند
داشتم با تموم قدرتی که داشتم میدویدم که
دیدم یکی از در ها بازه و با سرعت وارد اتاق شدم و در رو بستم که از لای پنجره کوچيکی که در داشت نگا کردم که
اون مرد داشت بهم نگاه میکرد و سوزن رو آمد بکنه توی پنجره کوچیک در که در پنجره رو بستم
داشتم نفس نفس میزدم که یهو یه دستی دم دهنم گرفت و همینطور دستام رو داشتم با تمام قدرتم زور میزدم که از دستش راحت بشم ولی اون زورش از من بیشتر بود
که یهو دم کوشم با صدای بمش بهم گفت...
"اینقدر لول نخور کارت ندارم"
ویو
اینو بهم گفت که دستاش رو شل کرد و منم محکم با آرنج دستم زدم توی معده اش که صدای دردش بلند شد و دلش رو گرفت منم از فاصله گرفتم که گفت
"چیکار میکنی مگه مرض داری اینگار تو از منم دیونه تری دختر"
"چه مین: چی میخوای میخوای چیکار کنی؟"
"کارید نمیخوام بکنم فقط ازت چند تا سوال دارم"
۷.۱k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.