غیرتی من
غیرتی من
پارت 50
(صبح)
با صدای تغ تغ بلند شدم دیدم سنگ داره میخوره به پنجره رفتم در پنجره رو باز کردم میخواستم پایین رو نگاه کنم یه سنگ خورد وسط سرم چشمامو باز کردم دیدم یوان
یوان:بیا پایین کارت دارم
کوی:از دست تو
اروم رفتم پایین در و باز کردم
کوی:چته ساعت 7 صبح اینجا چیکار میکنی؟
یوان:میای بریم صبحونه
کوی:نمیتونم شویی اینجاست
یوان:زود برمیگردیم
کوی:وایسا لباس بپوشم
رفتم بالا لباس پوشیدم اروم اریل رو ناز کردم رفتم پایین سوار ماشین شدم رفتیم
کوی:وای چقدر سرده خیلی زود سرد شده
یوان کتشو انداخت روم فکر میکرد من با این کاراش عاشقش میشم عجب اسکلی راه افتادیم که مامانم زنگ زد جواب دادم
مامان:کجایییییی؟(باداد)نکنه پیش اون پسره نکبتی
کوی:نه مامان پیش یوانم
مامان:خب باشه برای نهار نیاین میخوایم بریم بیرون
کوی:شویی چی؟
مامان:هه فکر کردی خودت میری خوش میگذرونی این بچه تنها بمونه با خودم میبرمش
گوشی رو قطع کرد
یوان:پس نهار هم باهمیم
کوی:اره(خنده زورکی)
(شب)
اتفاقات جالبی امروز نیوفتاد کل روزم بدون یان خیلی مسخره بود هیییییی
تو فکر بودم که مامان اومد تو اتاق
مامان:یان اومده
کوی:چی اینجا راش دادین
مامان:با اسرار زیاد
کوی:خب چیکار کنم
مامان:با تو کار داره
کوی:وایییییی
بلند شدم پشت مامان راه افتادم سمت پایین نشستم بغل بابا یان هم رو به روم بود
یان:کوی من واقعا متاسفم
کوی:متاسف بودن تو چیزی رو عوض نمیکنه
یان:چیکار کنم برگردی؟
کوی:زانو بزن
بابا پوزخند زد
(نویسنده:توی چین زانو زدن خیلی چیز بالایی و احترام خیلییییی زیادی داره برای پدر و مادر زانو میزنن)
یان جلوم زانو زد پشمام ریخته بود مامان بابام چشماشون گرد شده بود
بابا:دخترم خیلی دوست داره نظرت چیه ببخشیش ؟
کوی:یه بار دیگه دستت روی من بلند بشه دیگه هیچ وقت منو نمیبینی
خیلی ریلکس رفتم بالا در اتاقمو بشتم که از خنده منفجر شدم وسایلمو ورداشتم اریل هم صدا کردم دنبالم اومو از مامان بابا خدافظی کردم نشستم تو ماشین
یان:من به خاطر تو هر کاری میکنم
داشت حالم بهم میخورد از حرفاش
کوی:میشه دیگه از این چندش بازی ها در نیاری؟
یان:خوشت نمیومد؟
کوی:اصلا....
پارت 50
(صبح)
با صدای تغ تغ بلند شدم دیدم سنگ داره میخوره به پنجره رفتم در پنجره رو باز کردم میخواستم پایین رو نگاه کنم یه سنگ خورد وسط سرم چشمامو باز کردم دیدم یوان
یوان:بیا پایین کارت دارم
کوی:از دست تو
اروم رفتم پایین در و باز کردم
کوی:چته ساعت 7 صبح اینجا چیکار میکنی؟
یوان:میای بریم صبحونه
کوی:نمیتونم شویی اینجاست
یوان:زود برمیگردیم
کوی:وایسا لباس بپوشم
رفتم بالا لباس پوشیدم اروم اریل رو ناز کردم رفتم پایین سوار ماشین شدم رفتیم
کوی:وای چقدر سرده خیلی زود سرد شده
یوان کتشو انداخت روم فکر میکرد من با این کاراش عاشقش میشم عجب اسکلی راه افتادیم که مامانم زنگ زد جواب دادم
مامان:کجایییییی؟(باداد)نکنه پیش اون پسره نکبتی
کوی:نه مامان پیش یوانم
مامان:خب باشه برای نهار نیاین میخوایم بریم بیرون
کوی:شویی چی؟
مامان:هه فکر کردی خودت میری خوش میگذرونی این بچه تنها بمونه با خودم میبرمش
گوشی رو قطع کرد
یوان:پس نهار هم باهمیم
کوی:اره(خنده زورکی)
(شب)
اتفاقات جالبی امروز نیوفتاد کل روزم بدون یان خیلی مسخره بود هیییییی
تو فکر بودم که مامان اومد تو اتاق
مامان:یان اومده
کوی:چی اینجا راش دادین
مامان:با اسرار زیاد
کوی:خب چیکار کنم
مامان:با تو کار داره
کوی:وایییییی
بلند شدم پشت مامان راه افتادم سمت پایین نشستم بغل بابا یان هم رو به روم بود
یان:کوی من واقعا متاسفم
کوی:متاسف بودن تو چیزی رو عوض نمیکنه
یان:چیکار کنم برگردی؟
کوی:زانو بزن
بابا پوزخند زد
(نویسنده:توی چین زانو زدن خیلی چیز بالایی و احترام خیلییییی زیادی داره برای پدر و مادر زانو میزنن)
یان جلوم زانو زد پشمام ریخته بود مامان بابام چشماشون گرد شده بود
بابا:دخترم خیلی دوست داره نظرت چیه ببخشیش ؟
کوی:یه بار دیگه دستت روی من بلند بشه دیگه هیچ وقت منو نمیبینی
خیلی ریلکس رفتم بالا در اتاقمو بشتم که از خنده منفجر شدم وسایلمو ورداشتم اریل هم صدا کردم دنبالم اومو از مامان بابا خدافظی کردم نشستم تو ماشین
یان:من به خاطر تو هر کاری میکنم
داشت حالم بهم میخورد از حرفاش
کوی:میشه دیگه از این چندش بازی ها در نیاری؟
یان:خوشت نمیومد؟
کوی:اصلا....
۳.۷k
۰۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.