فیک خیانت ادامه p28 آخر
تهیونگ ویو: با صحنه ای که دیدم انگار یک سطل آب یخ روم خالی کردن .
اون ..... اون...... دکترا بودن که بالای سر ا/ت وایساده بودن و بهش شوک وارد میکردن . چند بار تکرار کردن و بعد ........ نه .... نه ... امکان نداره ا/ت من رو ترک کنه امکان نداره... نه ... نه ...
دکتر:تاریخ مرگ . ساعت .......
تهیونگ ویو : بعد گفتن ساعت مرگ و تاریخ . پارچه سفیدی روی سر خوشگلم کشیدن .
نه امکان نداره .
ا/ت خوشگل من منو ترک نمیکنه . اون ....اون منو ترک نمیکنه ما تازه میخواستیم باهم بچه بیاریم .
یهو منفجر شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم .
اشکام همینطور سرازیر میشدن .
داد زدم و به سمت دکترا هجوم بردم که پرستارا جلومو گرفتن .
داد میزدم و میگفتم
تهیونگ : نههههه ا/ت لطفاا تنهام نزار .. خواااهشش میکنم . نههههه .
من بدون تو نمی تونم .
راوی: تهیونگ همینطور گریه میکرد که سرش گیج رفت و بیهوش شد .
تهیونگ ویو: با سر درد چشمامو باز کردم که با سقف سفید بیمارستان مواجه شدم . تمام اتفاقت دوباره برام تکرار شد .
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت سرد خونه بیمارستان.
یکی از پرستار ها همراهیم کرد رفتم داخل . که با جسم بیروح عشقم . زندگیم روبه رو شدم .
اشکام میریخت . تلو تلو خوران راه رفتم و خودمو رسوندم بهش .رفتم نزدیک و دستشو گرفتم و گفتم .
تهیونگ: ا/ت .... عشقم ....(داره با بغض حرف میزنه و اشکاش میریزه) چرا.... چرا رفتی .... چرا منو تنها گذاشتی ها؟....... میدونم خیلی بهت بدی کردم ........ لطفا ..... لطفا ... منو ببخش خواهش میکنم ...(گریش اوج گرفت)..... ا/ت ... منم با خودت ببر .. لطفا ...
راوی: تهیونگ خیلی گریه کرد انقدر گریه کرد وداد زد که پرستار ها اومدن و بردنش و بهش آرامبخش زدن .
ا/ت آسیب دیده و ضربه خورده داستان ما که در ظاهر قوی ولی در درون شکسته و غمگین بود. از این دنیای نحس راحت شد و بلاخره به آرامش رسید .
(یک سال بعد)
تهیونگ ویو : یک سال از مرگ عشقم گذشته . دیگه زندکی کردن برام بی فایده شده . دوست ندارم دیگه به این زندگی لعنتی ادامه بدم .
دلم براش تنگ شده . چرا آخه چرا منو ول کرد ؟
میدونم بهش خیلی بدی کرده بود و ضربه بدی بهش زده بودم اما آخه چرا .
ویگه واقعا خسته شدم . اما باید به زندگیم ادامه بدم . تا ا/ت ببینه که خوشحالم. . همیشه دوست داشت و میگفت که همیشه خوشحال باش . اما نمی تونم واقعا دیگه نمی تونم (قطره اشکی از گوشه چشمش چکید)
راوی: یک سال گذشت . تهیونگ از غم از دست دادن عشقش و زندگیش . دیوونه شد و در آسایشگاه بستری شد .
بعد از مرگ ا/ت تهیونگ چند بار دست به خودکشی زد اما از شانس خوب یا بدش نمرد و زنده موند . دیگه خسته شده بود و فقط به زندگیش ادامه میداد .
به این زندگی نحس و فلاکت بارش . از نظر تهیونگ زندگی دیگه بدون عشقش معنایی نداره .
یونا و کای هم باهم ازدواج کردن و زندگی خوبی رو با یاد ا/ت شروع کردن .
(پایان)
امیدوارم از این فیکم خوشتون اومده باشه .
میدونم که خیلی هاتون دوست داشتین که به هم برسن اما همیشه واقعیت اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره .
لطفا نظراتتون رو درموردش بگید .
ممنون که خوندید 😘❤️
امیدوارم برای فیک بعد هم من رو حمایت و همراهی کنید . ممنون❤️😘
اون ..... اون...... دکترا بودن که بالای سر ا/ت وایساده بودن و بهش شوک وارد میکردن . چند بار تکرار کردن و بعد ........ نه .... نه ... امکان نداره ا/ت من رو ترک کنه امکان نداره... نه ... نه ...
دکتر:تاریخ مرگ . ساعت .......
تهیونگ ویو : بعد گفتن ساعت مرگ و تاریخ . پارچه سفیدی روی سر خوشگلم کشیدن .
نه امکان نداره .
ا/ت خوشگل من منو ترک نمیکنه . اون ....اون منو ترک نمیکنه ما تازه میخواستیم باهم بچه بیاریم .
یهو منفجر شدم و نتونستم خودمو کنترل کنم .
اشکام همینطور سرازیر میشدن .
داد زدم و به سمت دکترا هجوم بردم که پرستارا جلومو گرفتن .
داد میزدم و میگفتم
تهیونگ : نههههه ا/ت لطفاا تنهام نزار .. خواااهشش میکنم . نههههه .
من بدون تو نمی تونم .
راوی: تهیونگ همینطور گریه میکرد که سرش گیج رفت و بیهوش شد .
تهیونگ ویو: با سر درد چشمامو باز کردم که با سقف سفید بیمارستان مواجه شدم . تمام اتفاقت دوباره برام تکرار شد .
از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت سرد خونه بیمارستان.
یکی از پرستار ها همراهیم کرد رفتم داخل . که با جسم بیروح عشقم . زندگیم روبه رو شدم .
اشکام میریخت . تلو تلو خوران راه رفتم و خودمو رسوندم بهش .رفتم نزدیک و دستشو گرفتم و گفتم .
تهیونگ: ا/ت .... عشقم ....(داره با بغض حرف میزنه و اشکاش میریزه) چرا.... چرا رفتی .... چرا منو تنها گذاشتی ها؟....... میدونم خیلی بهت بدی کردم ........ لطفا ..... لطفا ... منو ببخش خواهش میکنم ...(گریش اوج گرفت)..... ا/ت ... منم با خودت ببر .. لطفا ...
راوی: تهیونگ خیلی گریه کرد انقدر گریه کرد وداد زد که پرستار ها اومدن و بردنش و بهش آرامبخش زدن .
ا/ت آسیب دیده و ضربه خورده داستان ما که در ظاهر قوی ولی در درون شکسته و غمگین بود. از این دنیای نحس راحت شد و بلاخره به آرامش رسید .
(یک سال بعد)
تهیونگ ویو : یک سال از مرگ عشقم گذشته . دیگه زندکی کردن برام بی فایده شده . دوست ندارم دیگه به این زندگی لعنتی ادامه بدم .
دلم براش تنگ شده . چرا آخه چرا منو ول کرد ؟
میدونم بهش خیلی بدی کرده بود و ضربه بدی بهش زده بودم اما آخه چرا .
ویگه واقعا خسته شدم . اما باید به زندگیم ادامه بدم . تا ا/ت ببینه که خوشحالم. . همیشه دوست داشت و میگفت که همیشه خوشحال باش . اما نمی تونم واقعا دیگه نمی تونم (قطره اشکی از گوشه چشمش چکید)
راوی: یک سال گذشت . تهیونگ از غم از دست دادن عشقش و زندگیش . دیوونه شد و در آسایشگاه بستری شد .
بعد از مرگ ا/ت تهیونگ چند بار دست به خودکشی زد اما از شانس خوب یا بدش نمرد و زنده موند . دیگه خسته شده بود و فقط به زندگیش ادامه میداد .
به این زندگی نحس و فلاکت بارش . از نظر تهیونگ زندگی دیگه بدون عشقش معنایی نداره .
یونا و کای هم باهم ازدواج کردن و زندگی خوبی رو با یاد ا/ت شروع کردن .
(پایان)
امیدوارم از این فیکم خوشتون اومده باشه .
میدونم که خیلی هاتون دوست داشتین که به هم برسن اما همیشه واقعیت اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره .
لطفا نظراتتون رو درموردش بگید .
ممنون که خوندید 😘❤️
امیدوارم برای فیک بعد هم من رو حمایت و همراهی کنید . ممنون❤️😘
۵۹.۵k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.