پارت ¹¹ 🦋🦋🦋🦋Blue butterfly🦋🦋🦋🦋
تهیونگ « خدای من کوک و جیمین از ترس اینکه یونا بلایی سرشون بیاره بهش چیزی نگفتن و الان با جیغی که کشید هممون از جا پریدیم.... سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و قضیه رو برای یونا توضیح دادم....
کوک « 😐از وقتی فهمید چه اتفاقی اوفتاده نه تنها عمارت بلکه تمامی مناطق اطراف رو روی سرش گذاشته بود .... ای خدا.... برگشتم و رو به جیمین گفتم «
✓ جیمینا حس میکنم از گوشم خون میاد
× منم..... بالاخره بعد از خوردن یه قرص آرامبخش یونا ساکت شد و همه منتظر لی ین بودیم...
لی ین « با رسیدن به عمارت عمو از ماشین پیاده شدم و وارد محوطه عمارت شدم... همه ی خدمه از دیدن من وحشت کرده بودن انگار روح دیده بودن.... خب باید تعجب کنن اگه تاعه نبود منم مثل مامان و بابامـــ بغض توی گلوم اجازه صحبت بهم نمیداد پس قطره اشکی که گونه هام رو خیس کرده بود و پاک کردم و به سمت درب ورودی عمارت رفتم...
جین « ~
تهیونگ « ☆
کوک «✓
جیمین « ×
یونا « @
لی ین «#
خدمه «+
+آقای کیم ؛ خانم اومدن
~ با صدای آجوما به خودم اومدم.... لی ین؟ آجوما در جوابم سری تکون داد و سریع برای استقبال لی ین رفتم....
# با دیدن عمو پا تند کردم و خودم رو در آغوش عمو جا کردم... وقتی بچه بودم و کاری میکردم که مامان و بابا از دستم عصبانی میشدن به عمو پناه میبردم تا بابا و مامان نتونن تنبیه ام کنن....
#عمو مامان و بابام رفتن... منو تنها گذاشتن..
با دیدن لی ین به طرفش رفتم و اونم با دو به سمتم اومد مثل بچگی هاش اومد بغلم..... اما این دفعه از تنبیه فرار نمیکرد.... از قلم سر نوشت فرار میکرد... سعی کردم آرومش کنم پس موهاش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم
☆همه آروم نشته بودیم تا لی ین بیاد وقتی یکی از خدمه گفت لی ین اومده همه با سرعت به طرف سالن اصلی عمارت رفتیم...
@از وقتی فهمیدم چی شده آروم و قرار نداشتم... اگه اون قرص های آرامش بخشی رو که ته داده بود نخورده بودم تا الان سکته کرده بودم... با صدای دختر جوانی که خبر اومدن لی ین رو اورد سریع از جام بلند شدم و به طرف سالن اصلی رفتم...
@از وقتی فهمیدم چی شده آروم و قرار نداشتم... اگه اون قرص های آرامش بخشی رو که ته داده بود نخورده بودم تا الان سکته کرده بودم... با صدای دختر جوانی که خبر اومدن لی ین رو اورد سریع از جام بلند شدم و به طرف سالن اصلی رفتم...
یونا « لی یناااااا
# یونا ! با گریه به طرف یونا رفتم... اون بهترین دوست و حامی من بود.. توی مدرسه کسی جرعت نداشت اذیتم کنه چون میدونست یونا تیکه تیکه اش میکنه ... حالم اصلا خوب نبود... و الان که توی عمارت عمو بودم و تنها کسایی که توی این دنیا دارم پیشم بودن میتونستم چشم هامو ببندم و کمی استراحت کنم... پس زیر لب چیزی گفتم و چشمام رو بستم و دیگه جز سیاهی چیزی ندیدم....
لی ین رو بغل کردم و اونم شروع کرد به گریه کردن... زیر چشماش گود اوفتاده بود و این نشون میداد زیاد گریه کرده... آروم باش لی ین.... لی ین همون جور که توی بغلم بود زیر لب گفت تنهام نزار و بعد حلقه دستاش دور کمرم شل شد.... لی.... لی ین.. چی شد؟؟؟ چشمات رو باز کن... لی ین بیدار شووووو
کوک « 😐از وقتی فهمید چه اتفاقی اوفتاده نه تنها عمارت بلکه تمامی مناطق اطراف رو روی سرش گذاشته بود .... ای خدا.... برگشتم و رو به جیمین گفتم «
✓ جیمینا حس میکنم از گوشم خون میاد
× منم..... بالاخره بعد از خوردن یه قرص آرامبخش یونا ساکت شد و همه منتظر لی ین بودیم...
لی ین « با رسیدن به عمارت عمو از ماشین پیاده شدم و وارد محوطه عمارت شدم... همه ی خدمه از دیدن من وحشت کرده بودن انگار روح دیده بودن.... خب باید تعجب کنن اگه تاعه نبود منم مثل مامان و بابامـــ بغض توی گلوم اجازه صحبت بهم نمیداد پس قطره اشکی که گونه هام رو خیس کرده بود و پاک کردم و به سمت درب ورودی عمارت رفتم...
جین « ~
تهیونگ « ☆
کوک «✓
جیمین « ×
یونا « @
لی ین «#
خدمه «+
+آقای کیم ؛ خانم اومدن
~ با صدای آجوما به خودم اومدم.... لی ین؟ آجوما در جوابم سری تکون داد و سریع برای استقبال لی ین رفتم....
# با دیدن عمو پا تند کردم و خودم رو در آغوش عمو جا کردم... وقتی بچه بودم و کاری میکردم که مامان و بابا از دستم عصبانی میشدن به عمو پناه میبردم تا بابا و مامان نتونن تنبیه ام کنن....
#عمو مامان و بابام رفتن... منو تنها گذاشتن..
با دیدن لی ین به طرفش رفتم و اونم با دو به سمتم اومد مثل بچگی هاش اومد بغلم..... اما این دفعه از تنبیه فرار نمیکرد.... از قلم سر نوشت فرار میکرد... سعی کردم آرومش کنم پس موهاش رو نوازش میکردم و باهاش حرف میزدم
☆همه آروم نشته بودیم تا لی ین بیاد وقتی یکی از خدمه گفت لی ین اومده همه با سرعت به طرف سالن اصلی عمارت رفتیم...
@از وقتی فهمیدم چی شده آروم و قرار نداشتم... اگه اون قرص های آرامش بخشی رو که ته داده بود نخورده بودم تا الان سکته کرده بودم... با صدای دختر جوانی که خبر اومدن لی ین رو اورد سریع از جام بلند شدم و به طرف سالن اصلی رفتم...
@از وقتی فهمیدم چی شده آروم و قرار نداشتم... اگه اون قرص های آرامش بخشی رو که ته داده بود نخورده بودم تا الان سکته کرده بودم... با صدای دختر جوانی که خبر اومدن لی ین رو اورد سریع از جام بلند شدم و به طرف سالن اصلی رفتم...
یونا « لی یناااااا
# یونا ! با گریه به طرف یونا رفتم... اون بهترین دوست و حامی من بود.. توی مدرسه کسی جرعت نداشت اذیتم کنه چون میدونست یونا تیکه تیکه اش میکنه ... حالم اصلا خوب نبود... و الان که توی عمارت عمو بودم و تنها کسایی که توی این دنیا دارم پیشم بودن میتونستم چشم هامو ببندم و کمی استراحت کنم... پس زیر لب چیزی گفتم و چشمام رو بستم و دیگه جز سیاهی چیزی ندیدم....
لی ین رو بغل کردم و اونم شروع کرد به گریه کردن... زیر چشماش گود اوفتاده بود و این نشون میداد زیاد گریه کرده... آروم باش لی ین.... لی ین همون جور که توی بغلم بود زیر لب گفت تنهام نزار و بعد حلقه دستاش دور کمرم شل شد.... لی.... لی ین.. چی شد؟؟؟ چشمات رو باز کن... لی ین بیدار شووووو
۱۱۶.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.