پزشک عاشق ؛ قسمت پنجم
پزشک معالج به محض دیدن سارا اون رو صدا میزنه و به طرفش حرکت میکنه.
+خانوم زمانی خانوم زمانی یه لحظه صبر کنید.
_بفرمایید آقای مصطفوی
+راستش حال پسرتون رو به بهبودی هست و عمل ایشون واقعا کار راحتی نبود اگر کمک دکتر یونس بینا نبود، امکان نداشت عمل موفقیت آمیز پیش بره.
_اومم خیلی ممنون هم از شما هم از ایشون بخاطر زحمتاشون
+بنظرم اگر خودتون از ایشون قدردانی کنید بهتر باشه
سارا بعد از کمی مکث به طرف یونس رفت ولی یونس به طرز غریبانه ای از بیمارستان خارج شد و تا میتونست از سارا دور شد
هم دکتر مصطفوی و هم سارا از رفتار یونس جا خوردن.
چند روز گذشت دیگ زمان برگشتن بود
خدا رو چه دیدی شاید اگر یونس میدونست همچین چیزی در انتظارشه اصلا به اهواز نمیومد.
سه ساعتی به پرواز مونده بود یونس وسایلش رو جمع کرده بود و آماده برگشت بود.
همینجور به سقف خیره شده بود و در عالم افکار خودش غرق بود که صدای تق تق در رشته افکارش رو از هم گسست.
با بی حوصلگی در رو باز کرد و گفت
+سعید صدبار گفتم نیاز به در زدن نیست همینجوری درو باز...
که با دیدن سارا حرفش رو قطع کرد.
_سلام
+سلام
_ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم آدرس اینجا رو از سعید دوستتون موقعی که بیمارستان بود گرفتم.
+سعید بیمارستان چیکار میکرده؟!
_نمیدونم شاید بهتره از خودش بپرسید.
+اگر کاری دارید بگید چون من سه ساعت دیگ پرواز دارم.
_بله درجریانم. امکان داره چند دقیقه وقتتون رو به من بدید؟
+بنظرم توی لابی صحبت کنیم بهتر باشه تا اینجا وسط سالن جلوی اتاق
_او بله بفرمایید
+خب درخدمتم امرتون چیه؟
_امر که نه اگر چیزی هم باشه عرضه
+خیلی وقته دیگ هرچی از طرف شما بوده امره و دستور کاریشم نمیشه کرد
_اول از همه بخاطر نجات دادن جون بچه ام...
+نمیخواد ادامه بدی! اگر بخاطر این اومدی باید بگم که من جراحم و وظیفه ام نجات دادن جون آدماست.
_اره ولی خب...
+بنظرم حرف دیگ ای برای گفتن ندارید بهتره رفع زحمت کنم وقت خوش!
_چرا اینجوری میکنی؟!
دلیل این رفتارا چیه
مگ من مقصر بودم؟!
ها؟
چرا چیزی نمیگی و سرتو انداختی پایین.
آره خب ببخشید اشتباه از من بود که میخواستم به مرد متاهل هم صحبت بشم سفر بخیر بسلامت!
+وایسا!
مرد متاهل؟!
ههه حداقل وقتی اینو بهم میگفتی که خودت ازدواج نکرده باشی نه اینکه با یه بچه ۷ ساله این حرفو بهم بزنی!
من مجردم
به هیچ دختری هم از خود ۱۸ سالگی تا الان فکر نکردم چه برسه به ازدواج!
میدونی چرا؟!
میدونی دلیلش چیه؟!
دلیلش تویی! توووو...
تو که بخاطرش ۲۳ سال تنها بودم
تویی که شبمو با یادت روز میکردم
تویی که بخاطرش به هیچ دختری نگاه نکردم
من به یادت تو وفادار بودم پس دیگ تاهل و ازدواج رو توی سر من نکوب!
+خانوم زمانی خانوم زمانی یه لحظه صبر کنید.
_بفرمایید آقای مصطفوی
+راستش حال پسرتون رو به بهبودی هست و عمل ایشون واقعا کار راحتی نبود اگر کمک دکتر یونس بینا نبود، امکان نداشت عمل موفقیت آمیز پیش بره.
_اومم خیلی ممنون هم از شما هم از ایشون بخاطر زحمتاشون
+بنظرم اگر خودتون از ایشون قدردانی کنید بهتر باشه
سارا بعد از کمی مکث به طرف یونس رفت ولی یونس به طرز غریبانه ای از بیمارستان خارج شد و تا میتونست از سارا دور شد
هم دکتر مصطفوی و هم سارا از رفتار یونس جا خوردن.
چند روز گذشت دیگ زمان برگشتن بود
خدا رو چه دیدی شاید اگر یونس میدونست همچین چیزی در انتظارشه اصلا به اهواز نمیومد.
سه ساعتی به پرواز مونده بود یونس وسایلش رو جمع کرده بود و آماده برگشت بود.
همینجور به سقف خیره شده بود و در عالم افکار خودش غرق بود که صدای تق تق در رشته افکارش رو از هم گسست.
با بی حوصلگی در رو باز کرد و گفت
+سعید صدبار گفتم نیاز به در زدن نیست همینجوری درو باز...
که با دیدن سارا حرفش رو قطع کرد.
_سلام
+سلام
_ببخشید نمیخواستم مزاحمتون بشم آدرس اینجا رو از سعید دوستتون موقعی که بیمارستان بود گرفتم.
+سعید بیمارستان چیکار میکرده؟!
_نمیدونم شاید بهتره از خودش بپرسید.
+اگر کاری دارید بگید چون من سه ساعت دیگ پرواز دارم.
_بله درجریانم. امکان داره چند دقیقه وقتتون رو به من بدید؟
+بنظرم توی لابی صحبت کنیم بهتر باشه تا اینجا وسط سالن جلوی اتاق
_او بله بفرمایید
+خب درخدمتم امرتون چیه؟
_امر که نه اگر چیزی هم باشه عرضه
+خیلی وقته دیگ هرچی از طرف شما بوده امره و دستور کاریشم نمیشه کرد
_اول از همه بخاطر نجات دادن جون بچه ام...
+نمیخواد ادامه بدی! اگر بخاطر این اومدی باید بگم که من جراحم و وظیفه ام نجات دادن جون آدماست.
_اره ولی خب...
+بنظرم حرف دیگ ای برای گفتن ندارید بهتره رفع زحمت کنم وقت خوش!
_چرا اینجوری میکنی؟!
دلیل این رفتارا چیه
مگ من مقصر بودم؟!
ها؟
چرا چیزی نمیگی و سرتو انداختی پایین.
آره خب ببخشید اشتباه از من بود که میخواستم به مرد متاهل هم صحبت بشم سفر بخیر بسلامت!
+وایسا!
مرد متاهل؟!
ههه حداقل وقتی اینو بهم میگفتی که خودت ازدواج نکرده باشی نه اینکه با یه بچه ۷ ساله این حرفو بهم بزنی!
من مجردم
به هیچ دختری هم از خود ۱۸ سالگی تا الان فکر نکردم چه برسه به ازدواج!
میدونی چرا؟!
میدونی دلیلش چیه؟!
دلیلش تویی! توووو...
تو که بخاطرش ۲۳ سال تنها بودم
تویی که شبمو با یادت روز میکردم
تویی که بخاطرش به هیچ دختری نگاه نکردم
من به یادت تو وفادار بودم پس دیگ تاهل و ازدواج رو توی سر من نکوب!
۱۳.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.