جیسو:یا اسطوخودوس این چه وضعیه!؟
جیسو:یا اسطوخودوس این چه وضعیه!؟
جونکوک جیمین رو گذاشت پایین لیسا هم رزی رو
جونکوک:هیچی اینا یه چیزی داشتن که مال ما بود
لیسا گوشی رزی رو تکون داد و گفت:و ما هم گرفتیمش
جیمین:ولی(نفس نفس زدن)مامان(نفس نفس زدن)واقعا باید... از این دوتا کنار هم ترسید..
نامجون که از لحن نصفه ی جیمین خندش گرفته بود گفت:باشه دیگه برین بخوابید ساعت نهه
بچه ها شب بخیر گفتن و هر کدوم رفتن سمت اتاق خودشون
ویو رزی:
داشتم با بورام چت میکردم که یکهو صدای تیر اومد بچه ها بیدار شدن و اومدن تو اتاق من. بهشون گفتم همونجا بمونن تا من برم ببینم چیه. رفتم تو اتاق مامان و بابام که دیدم بابام تیر خورده و داره جون میده با صدای دادم بچه ها هم اومدن جیمین داشت لیسا و کوک رو آروم میکرد من رفتم سمت بابام و دستمو گذاشتم زیر سرش
نامجون:دخترم گریه نکن همه یه روز میمیرن قسمت منم امروز بوده
رزی:ک.... کی اینکارو کرده؟
نامجون:اونقدر زنده نمیمونم که بهت بگم فقط او... اون دفتر قهوه ای داخل کمد زیر تخت رو وردار همه چی اونجا نوشته شده...
رزی:بابا
نامجون:د... دوستون دارم..
رزی با نگاه به بدن بی جون پدرش توی دستاش به بغضش اجازه داد تا دریای اشکش رو آزاد کنه بعد چند ثانیه رفت سمت کمد دفتر رو برداشت و رو به بچه ها گفت: بدویید برین سمت اتاقاتون و ساکتونو ببندین باید بریم
جیمین:کجا؟
رزی:جایی که مامان هر وقت ترسیده بود میرفت. منظورش کلبه ی زمستونی شون بود
بچه ها رفت سمت اتاقاشون
ویو کوک:
رفتم تو راه رو و پیچیدم به چپ تا برم تو اتاقم وارد اتاق شدم و در رو بستم که یکهو با حس چیزی رو گردنم شکه شدم
تهیونگ:هیسسس.ساکت باش برو جلو
حرکت کردم اون مرد منو به سمت صندلی گیمینگم هدایت کرد و با اشاره بهم فهموند که روش بشینم
جونکوک:تو دیگه کی هستی؟
تهیونگ:کسی که ماموریت داره بکشتت
جونکوک:با بغض:چرا؟ مگه من چه گناهی کردم من هنوز درست زندگی نکردم
تهیونگ:یاااا چقد نق میزنی بچه! قبل تو بچه های دیگه ای کشتم هیچ کس انقد نق نمیزد.
یه لحظه موقعیتم رو یادم رفت و گفت:من ۱۹ سالمه بچه نیستم!
تهیونگ:خب الان با وجدان راحت تر میتونم بکشمت.
جونکوک:مگه تو اصلا وجدان داری؟
تهیونگ:مطمعن نیستم. آخه هفته ی پی یه مال پر آدم رو منفجر کردم و شب مثل بچه گربه ها راحت خوابیدم
جونکوک:واو شما همون گروه مافیاین؟تو حتما کیم تهیونگی.آخه پلیس گفته بود فقط تونسته اسم تو دربیاره باید خیلی ماهر باشی
تهیونگ:آره خب میدونی... صبر کن ببینم من دارم چیکار میکنم. فک کردم بابات بازیگره نکنه مخفیانه بازپرس هم هست؟
یاد جنازه ی پدرم افتادم و با بغض گفتم:فعل هات... فعل هات اشتباهه باید به گذشته تغییرشون بدی
تهیونگ:منظورت چیه؟
جونکوک:یعنی بابام مرده
جونکوک جیمین رو گذاشت پایین لیسا هم رزی رو
جونکوک:هیچی اینا یه چیزی داشتن که مال ما بود
لیسا گوشی رزی رو تکون داد و گفت:و ما هم گرفتیمش
جیمین:ولی(نفس نفس زدن)مامان(نفس نفس زدن)واقعا باید... از این دوتا کنار هم ترسید..
نامجون که از لحن نصفه ی جیمین خندش گرفته بود گفت:باشه دیگه برین بخوابید ساعت نهه
بچه ها شب بخیر گفتن و هر کدوم رفتن سمت اتاق خودشون
ویو رزی:
داشتم با بورام چت میکردم که یکهو صدای تیر اومد بچه ها بیدار شدن و اومدن تو اتاق من. بهشون گفتم همونجا بمونن تا من برم ببینم چیه. رفتم تو اتاق مامان و بابام که دیدم بابام تیر خورده و داره جون میده با صدای دادم بچه ها هم اومدن جیمین داشت لیسا و کوک رو آروم میکرد من رفتم سمت بابام و دستمو گذاشتم زیر سرش
نامجون:دخترم گریه نکن همه یه روز میمیرن قسمت منم امروز بوده
رزی:ک.... کی اینکارو کرده؟
نامجون:اونقدر زنده نمیمونم که بهت بگم فقط او... اون دفتر قهوه ای داخل کمد زیر تخت رو وردار همه چی اونجا نوشته شده...
رزی:بابا
نامجون:د... دوستون دارم..
رزی با نگاه به بدن بی جون پدرش توی دستاش به بغضش اجازه داد تا دریای اشکش رو آزاد کنه بعد چند ثانیه رفت سمت کمد دفتر رو برداشت و رو به بچه ها گفت: بدویید برین سمت اتاقاتون و ساکتونو ببندین باید بریم
جیمین:کجا؟
رزی:جایی که مامان هر وقت ترسیده بود میرفت. منظورش کلبه ی زمستونی شون بود
بچه ها رفت سمت اتاقاشون
ویو کوک:
رفتم تو راه رو و پیچیدم به چپ تا برم تو اتاقم وارد اتاق شدم و در رو بستم که یکهو با حس چیزی رو گردنم شکه شدم
تهیونگ:هیسسس.ساکت باش برو جلو
حرکت کردم اون مرد منو به سمت صندلی گیمینگم هدایت کرد و با اشاره بهم فهموند که روش بشینم
جونکوک:تو دیگه کی هستی؟
تهیونگ:کسی که ماموریت داره بکشتت
جونکوک:با بغض:چرا؟ مگه من چه گناهی کردم من هنوز درست زندگی نکردم
تهیونگ:یاااا چقد نق میزنی بچه! قبل تو بچه های دیگه ای کشتم هیچ کس انقد نق نمیزد.
یه لحظه موقعیتم رو یادم رفت و گفت:من ۱۹ سالمه بچه نیستم!
تهیونگ:خب الان با وجدان راحت تر میتونم بکشمت.
جونکوک:مگه تو اصلا وجدان داری؟
تهیونگ:مطمعن نیستم. آخه هفته ی پی یه مال پر آدم رو منفجر کردم و شب مثل بچه گربه ها راحت خوابیدم
جونکوک:واو شما همون گروه مافیاین؟تو حتما کیم تهیونگی.آخه پلیس گفته بود فقط تونسته اسم تو دربیاره باید خیلی ماهر باشی
تهیونگ:آره خب میدونی... صبر کن ببینم من دارم چیکار میکنم. فک کردم بابات بازیگره نکنه مخفیانه بازپرس هم هست؟
یاد جنازه ی پدرم افتادم و با بغض گفتم:فعل هات... فعل هات اشتباهه باید به گذشته تغییرشون بدی
تهیونگ:منظورت چیه؟
جونکوک:یعنی بابام مرده
۴.۸k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.