ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟞
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟞
مرد: ولی خب حواست رو جمع کن اینجا پر مرده، فکر نمیکنی میتونن کاری کنن که از درد زیر شکمت آرزوی مرگ کنی؟
سوآه یقهش رو ول کرد و ضربه آرومی به پیشونیش زد
☆ مگه نزدیک شدن به من راحته؟
تو سعی داری منو بترسونی؟
همونطور که لباسش رو صاف میکرد ادامه داد
☆ نه برخلاف تو من ترسو نیستم آجوشی
بعد حرفی که زد از دادگستری خارج شد مرد اونقدری عصبانی بود که حتی منتظر نموند سوآه خارج بشه و تمام وسایلش رو از روی میز پرت کرد.
درواقع تبعیض به قدری شده که دفاع کردن از خودت بیادبی تلقی میشه..
توی دنیایی که هرکسی نوعی دیدگاه داره و از زاویه متفاوتی جهان رو نگاه میکنه فهمیدن آدما طاقت فرساست،
تعجبی نیست که سوآه درکی ازشون نداره،
چون انسان هایی هستن که مغزهاشون پر شده از سلول هایی به نام ادعا!
[19:00 عصر، دادگستری بوسان، جلسه نیرو های جدید]
بیونگ هو: کی رسیدی؟
☆ دوستِ تهیونگ؟
بیونگ هو: آره خودمم، توی جشن دیدمت
☆ اینجا چیکار میکنی؟
بیونگ هو: من باید بپرسم
☆ جلسه نداریم؟
بیونگ هو: 19:30 عصر، سوالام رو نپیچون
☆ شرمنده اما خستم، تازه به بوسان رسیدم میرم یکم استراحت کنم
بیونگ هو: عجیب و غریب
همونطور که سمت صندلی میرفت سرش رو به عقب برگردوند و چشمکی به بیونگ هو زد
☆ نشنیده میگیرم!
از بین صندلی های فلزیای که منظم کنار هم چیده شده بودن یکی رو برای نشستن انتخاب کرد و برای استراحت پلک هاش رو بست، شاید فکر نمیکرد اونقدر خسته باشه که خوابش ببره!
•✾••✾••✾•
[22:۳4 شب، کوچه های پیچدرپیچ بوسان،۳ ساعت بعد جلسه]
الان وقتش نبود! ، عصبانی دنبال سارق فرار کرد و بلند فریاد زد
☆ بهت هشدار میدم وایسی، چون اگه خودم بگیرمت کاری میکنم گریه کنی
سارق به طرز عجیبی باهوش بود و مسیر های پرپیچ و خم رو انتخاب میکرد اما این دلیل نمیشد که سوآه از دنبال کردنش دست برداره.. شاید زیادی سمج بود، اما باید در نظر میگرفت اینجا بوسانه نه سئول و ممکنه گم شه،
نفسهاش به شماره افتاده بود..
فرار کردن با اون کت بلند حسابی دست و پاش رو میگرفت پس توی یک حرکت درش آورد و یک گوشه پرت کرد؛ باید هرطور که شده بود چمدون رو پس میگرفت چون بدون کارت شناسایی نمیتونست اتاقی توی یک هتل برای خواب رزرو کنه.
با خودش فکر میکرد حتما پاهای مردی که دنبالشه کم میاره و همونطور شد که گیرش انداخت
☆ حا.. لا.. چه.. بلایی.. سرت.. بیارم؟
آه.. نفسم بالا.. نمیاد.. و تقصیر.. توعه..
سارق: از اولم.. نباید.. دنبالم.. میومدی..
بدون مکث چاقوی کوچولوی داخل جیبش رو بیرون آورد نگاهی به سوآه انداخت، با مشت خاکی که توی دستش بود رو به صورتش پاشید و چاقو رو به بازوش فرو کرد
سوزش عجیبی داشت،
سوآه متعجب بود.. شاید انتظارش رو نداشت!
مرد: ولی خب حواست رو جمع کن اینجا پر مرده، فکر نمیکنی میتونن کاری کنن که از درد زیر شکمت آرزوی مرگ کنی؟
سوآه یقهش رو ول کرد و ضربه آرومی به پیشونیش زد
☆ مگه نزدیک شدن به من راحته؟
تو سعی داری منو بترسونی؟
همونطور که لباسش رو صاف میکرد ادامه داد
☆ نه برخلاف تو من ترسو نیستم آجوشی
بعد حرفی که زد از دادگستری خارج شد مرد اونقدری عصبانی بود که حتی منتظر نموند سوآه خارج بشه و تمام وسایلش رو از روی میز پرت کرد.
درواقع تبعیض به قدری شده که دفاع کردن از خودت بیادبی تلقی میشه..
توی دنیایی که هرکسی نوعی دیدگاه داره و از زاویه متفاوتی جهان رو نگاه میکنه فهمیدن آدما طاقت فرساست،
تعجبی نیست که سوآه درکی ازشون نداره،
چون انسان هایی هستن که مغزهاشون پر شده از سلول هایی به نام ادعا!
[19:00 عصر، دادگستری بوسان، جلسه نیرو های جدید]
بیونگ هو: کی رسیدی؟
☆ دوستِ تهیونگ؟
بیونگ هو: آره خودمم، توی جشن دیدمت
☆ اینجا چیکار میکنی؟
بیونگ هو: من باید بپرسم
☆ جلسه نداریم؟
بیونگ هو: 19:30 عصر، سوالام رو نپیچون
☆ شرمنده اما خستم، تازه به بوسان رسیدم میرم یکم استراحت کنم
بیونگ هو: عجیب و غریب
همونطور که سمت صندلی میرفت سرش رو به عقب برگردوند و چشمکی به بیونگ هو زد
☆ نشنیده میگیرم!
از بین صندلی های فلزیای که منظم کنار هم چیده شده بودن یکی رو برای نشستن انتخاب کرد و برای استراحت پلک هاش رو بست، شاید فکر نمیکرد اونقدر خسته باشه که خوابش ببره!
•✾••✾••✾•
[22:۳4 شب، کوچه های پیچدرپیچ بوسان،۳ ساعت بعد جلسه]
الان وقتش نبود! ، عصبانی دنبال سارق فرار کرد و بلند فریاد زد
☆ بهت هشدار میدم وایسی، چون اگه خودم بگیرمت کاری میکنم گریه کنی
سارق به طرز عجیبی باهوش بود و مسیر های پرپیچ و خم رو انتخاب میکرد اما این دلیل نمیشد که سوآه از دنبال کردنش دست برداره.. شاید زیادی سمج بود، اما باید در نظر میگرفت اینجا بوسانه نه سئول و ممکنه گم شه،
نفسهاش به شماره افتاده بود..
فرار کردن با اون کت بلند حسابی دست و پاش رو میگرفت پس توی یک حرکت درش آورد و یک گوشه پرت کرد؛ باید هرطور که شده بود چمدون رو پس میگرفت چون بدون کارت شناسایی نمیتونست اتاقی توی یک هتل برای خواب رزرو کنه.
با خودش فکر میکرد حتما پاهای مردی که دنبالشه کم میاره و همونطور شد که گیرش انداخت
☆ حا.. لا.. چه.. بلایی.. سرت.. بیارم؟
آه.. نفسم بالا.. نمیاد.. و تقصیر.. توعه..
سارق: از اولم.. نباید.. دنبالم.. میومدی..
بدون مکث چاقوی کوچولوی داخل جیبش رو بیرون آورد نگاهی به سوآه انداخت، با مشت خاکی که توی دستش بود رو به صورتش پاشید و چاقو رو به بازوش فرو کرد
سوزش عجیبی داشت،
سوآه متعجب بود.. شاید انتظارش رو نداشت!
۱۰.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.