اسم داستان: آسمان خاکستری پارت:۳
گوشم داره تیر میکشه .
مخترع ساعت زنگ دار هرکسی بوده قطع به یقین بیماری روانی داشته.
کور کورانه دستم رو روی میز کشیدم ، بالاخره با لمس جسم سردی که بی وقفه میلرزید خواموشش کردم .
سرم را در بالشت فرو کردم و بازدم محکمی بیرون دادم .
کمی سرم را تکان دادم و نشستم .
پرده بفش اتاق نصفه نیمه داخل چوب پرده رفته بود و باعث شده بود خطی بنفشی وسط اتاق کشیده بشه .
بلند شدم و به سمت ساک لباس ها رفتم ، هنوز حوصله چیدنشون رو نداشتم .
دم دست ترین چیزی که دیدم رو برداشتم و پوشیدم جلوی آینه قدی ایستادم و نگاهی به سر و وضعم انداختم ، هوم خوبه.
به جای شونه دستم را لای موهام کردم و همراه با کوله ام به سمت در رفتم . اشتیاقی برای مدرسه ندارم واقعا ندارم اونجا یکی از کابوس های همیشگی من بوده .
وارد طبقه پایین که میشم دیگه اثری از دعوای دیشب نمیبینم ، احتمالا مامان خواسته از یاد آوریش جلو گیری کنه .
نگاهی به آشپزخونه انداختم مامان داشت دسایل رو میچید با دیدن من لبخند زد
_ صبح به خیر
بی حوصله جواب دادم و پشت میز نشستم .
امید وار بودم با امیدن به اینجا این روتین تکرار نشه ، ولی مامان لجباز تر از این حرف هاست ، حتی با این که میدونه وضع خانوادمون افتضاحه دلش میخواد تظاهر به خوب بودن کنه .
شاید به نظر خوب بیاد ، این که مامان تا امید نمیشه و همه خوش بینه ، ولی در واقع خیلی رومخه ، مامان نمیخواد قبول کنه با این لبخند های مصنوعیش حال بابا خوب نمیشه ، نمیخواد باور کنه من نمیتونم مثل اون همش به خودم دروغ بگم و به عنوان یه فرد برونگرا به زندگیم ادامه بدم ، نمیخواد ، نمیخواد باور کنه با این کارا سارا برنمیگرده .
_نیکس
نگاهم رو از نون توی دستم گرفتم و به مامان دوختم .
لبخند چشم بسته ای زد و لیوان قهوه رو گذاشت جلوم ، بعد همین طور که به سمت کیفش میرفت گفت :
_ببخشید عزیزم هنوز وقت نکردم برم خرید برای همین هنوز چیزی نداریم
مقداری پول گذاشت جلوم و ادامه داد
_پس باید خودت بخری
پول رو پس زدم و زمزمه وار گفتم
_ نمیخواد
دروغ گفتم ولی خوراکی مدرسه من الان اولویت نیست .
مامان پول رو گذاشت تو مشتم و مسرانه جواب داد :
_خیلی هم میخواد ، حالا هم قهوه ات رو بخور که داره دیرت میشه .
پول رو گذاشتم تو جیبم و قهوه رو سر کشیدم .
از جا بلند شدم که با گرمی دست مامان روی شونم مواجه شدم .
_نیکس یادت نره سه تا اصل که باعث میشه تو مدرسه محبوب باشی
همشو حفظم ، پس همراه باهاش تکرار کردم
_ _ خودت باش، ارتباط بگیر ، درس بخون
سرم رو تکون دادم تا خیالش راحت شه
کوله پشتیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم .
از خونه تا مدرسه پنج دقیقه راهه ، زیاد نیست ، البته نه برای من که معمولا رو تختم .
مخترع ساعت زنگ دار هرکسی بوده قطع به یقین بیماری روانی داشته.
کور کورانه دستم رو روی میز کشیدم ، بالاخره با لمس جسم سردی که بی وقفه میلرزید خواموشش کردم .
سرم را در بالشت فرو کردم و بازدم محکمی بیرون دادم .
کمی سرم را تکان دادم و نشستم .
پرده بفش اتاق نصفه نیمه داخل چوب پرده رفته بود و باعث شده بود خطی بنفشی وسط اتاق کشیده بشه .
بلند شدم و به سمت ساک لباس ها رفتم ، هنوز حوصله چیدنشون رو نداشتم .
دم دست ترین چیزی که دیدم رو برداشتم و پوشیدم جلوی آینه قدی ایستادم و نگاهی به سر و وضعم انداختم ، هوم خوبه.
به جای شونه دستم را لای موهام کردم و همراه با کوله ام به سمت در رفتم . اشتیاقی برای مدرسه ندارم واقعا ندارم اونجا یکی از کابوس های همیشگی من بوده .
وارد طبقه پایین که میشم دیگه اثری از دعوای دیشب نمیبینم ، احتمالا مامان خواسته از یاد آوریش جلو گیری کنه .
نگاهی به آشپزخونه انداختم مامان داشت دسایل رو میچید با دیدن من لبخند زد
_ صبح به خیر
بی حوصله جواب دادم و پشت میز نشستم .
امید وار بودم با امیدن به اینجا این روتین تکرار نشه ، ولی مامان لجباز تر از این حرف هاست ، حتی با این که میدونه وضع خانوادمون افتضاحه دلش میخواد تظاهر به خوب بودن کنه .
شاید به نظر خوب بیاد ، این که مامان تا امید نمیشه و همه خوش بینه ، ولی در واقع خیلی رومخه ، مامان نمیخواد قبول کنه با این لبخند های مصنوعیش حال بابا خوب نمیشه ، نمیخواد باور کنه من نمیتونم مثل اون همش به خودم دروغ بگم و به عنوان یه فرد برونگرا به زندگیم ادامه بدم ، نمیخواد ، نمیخواد باور کنه با این کارا سارا برنمیگرده .
_نیکس
نگاهم رو از نون توی دستم گرفتم و به مامان دوختم .
لبخند چشم بسته ای زد و لیوان قهوه رو گذاشت جلوم ، بعد همین طور که به سمت کیفش میرفت گفت :
_ببخشید عزیزم هنوز وقت نکردم برم خرید برای همین هنوز چیزی نداریم
مقداری پول گذاشت جلوم و ادامه داد
_پس باید خودت بخری
پول رو پس زدم و زمزمه وار گفتم
_ نمیخواد
دروغ گفتم ولی خوراکی مدرسه من الان اولویت نیست .
مامان پول رو گذاشت تو مشتم و مسرانه جواب داد :
_خیلی هم میخواد ، حالا هم قهوه ات رو بخور که داره دیرت میشه .
پول رو گذاشتم تو جیبم و قهوه رو سر کشیدم .
از جا بلند شدم که با گرمی دست مامان روی شونم مواجه شدم .
_نیکس یادت نره سه تا اصل که باعث میشه تو مدرسه محبوب باشی
همشو حفظم ، پس همراه باهاش تکرار کردم
_ _ خودت باش، ارتباط بگیر ، درس بخون
سرم رو تکون دادم تا خیالش راحت شه
کوله پشتیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم .
از خونه تا مدرسه پنج دقیقه راهه ، زیاد نیست ، البته نه برای من که معمولا رو تختم .
۲.۲k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.