های قمار part 9
بهای قمار
پارت 9
همه دور میزی جمع شده بودن ... لیرا کنجکاو شد ببینه اونجا چه خبرهبعد چند قدم با بدن لاغر و نحفیش از بین جمعیت رد شد ...
میز قماری رو به روش بود طرفی از میز مردی نشسته بود که تقریبا 60 ژپوند جلوش بود و پوزخند میزد و رو به روش دختری که از ترس و اضطراب عرق کرده بود و ناخوناشد میجوید ... لیرا کمی جلوتر رفت تا صورت دختر رو ببینه ، دختر تنها سه تا ژپوند براش باقی مونده بود و بنطر اهل امریکا نبود ...
مرد با پوزخندی پر افتخاری رو به دختر گفت : اشتباه قشنگی کردی!
لیرا نگاهی به دختر کرد که تقریبا داشت توی بازی پاسور میباخت ...
نگاهی به لباسای دختر کرد بنطر وضع مالی خوبی نداشت اما این همه ژپوندو که باخته بود از کجا داشت ؟!
نگاهی به زن رو به روییش کرد و پرسید
- سر چی شرط بسته ؟ پول ؟
زن پوزخندی زد و بعد نگاه تاسف باری به دختر کرد : نه سی نا ژپوند از این اقا قرض گرفت و سر دخترونگیش و اینکه برده اش بشه شرط بست !
لیرا ابروشو بالا انداخت ... لباش سه چهار سانت از هم فاصله گرفت ، این تنها چیزی بود که یه قمار باز دختر هیچوقت نباید سرش شرط میبست ... هیچوقت !
نگاهی به دختر کرد که کم مونده بود گریه کنه
لیرا سمت مرد رفت و گفت
- چند ژپوند بهش قرض دادی ؟
مرد گفت : 30 تا
لیرا پوزخندی زد : دختره مال من اگه باخت 50 تا ژپوند بهت میدم اگه برد تو باید 30 تا زپوندتو بدی !
مرد نکاهی به لباس گرون قیمت و باز لیرا کرد : قبوله !...ولی خیلی احمقی که سر کسی که فقط سه تا ژپوند براش مونده شرط میبندی !
لیرا زیر لب گفت
- تو خیلی احمق تری !
لیرا چند قدم سمت دختر برداشت و بعد دم گوشش جمله گفت و غرور و اعتماد کامل به دختر از بین جمعیت خارج شد ...
نگاه سرد و بی روحشو به سمت یونگی چرخوند ... دختری که بنظر از هرزه های تالار بود کنار یونگی ایستاده بود و دستشو روی شلوار یونگی میکشید لیرا متوجه احترام خاصی که یونگی برای دوستان پدرش داشت شده بود و الان نمیخاست تحریک بشه پس کاملا میشد حرکات یونگی رو زیر نظر گرفت که سعی میکرد خودشو از دختر دور کنه ...
لیرا متوجه شد که یونگی به کمکش نیاز داره سمت دختر و یونگی قدم برداشت و دقیقن بینشون ایستاد
- عشقم از خودت پذیرایی کردی ؟
دختر با دیدن لیرا چند قدم از یونگی فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه به سمت جان که پشت میز بغلی نشسته بود رفت و روی پاش نشست .
یونگی با دیدن لیرا نفس عمیقی کشید و بعد رو به دوستای پدرش گفت
+ پس فعلا ما میریم از پیش جان ...
یونگی دروغ گفته بود ولی دوستای پدرش متوجه نشدن
و سری تکون دادن یونگی لیرا رو جلوی خودش وایسوند و شونه هاشو گرفت و اروم گفت
+ فقط برو طبقه بالا
لیرا بدون اینکه پشت سرش و نگاه کنه یه سمت پله های مارپیچی رفت که به طبقه بعدی راه داشت رفت و یونگی هم پشت سرش راه افتاد ...
( ببخشید شما رو خیلی منتظر گذاشتمم )
پارت 9
همه دور میزی جمع شده بودن ... لیرا کنجکاو شد ببینه اونجا چه خبرهبعد چند قدم با بدن لاغر و نحفیش از بین جمعیت رد شد ...
میز قماری رو به روش بود طرفی از میز مردی نشسته بود که تقریبا 60 ژپوند جلوش بود و پوزخند میزد و رو به روش دختری که از ترس و اضطراب عرق کرده بود و ناخوناشد میجوید ... لیرا کمی جلوتر رفت تا صورت دختر رو ببینه ، دختر تنها سه تا ژپوند براش باقی مونده بود و بنطر اهل امریکا نبود ...
مرد با پوزخندی پر افتخاری رو به دختر گفت : اشتباه قشنگی کردی!
لیرا نگاهی به دختر کرد که تقریبا داشت توی بازی پاسور میباخت ...
نگاهی به لباسای دختر کرد بنطر وضع مالی خوبی نداشت اما این همه ژپوندو که باخته بود از کجا داشت ؟!
نگاهی به زن رو به روییش کرد و پرسید
- سر چی شرط بسته ؟ پول ؟
زن پوزخندی زد و بعد نگاه تاسف باری به دختر کرد : نه سی نا ژپوند از این اقا قرض گرفت و سر دخترونگیش و اینکه برده اش بشه شرط بست !
لیرا ابروشو بالا انداخت ... لباش سه چهار سانت از هم فاصله گرفت ، این تنها چیزی بود که یه قمار باز دختر هیچوقت نباید سرش شرط میبست ... هیچوقت !
نگاهی به دختر کرد که کم مونده بود گریه کنه
لیرا سمت مرد رفت و گفت
- چند ژپوند بهش قرض دادی ؟
مرد گفت : 30 تا
لیرا پوزخندی زد : دختره مال من اگه باخت 50 تا ژپوند بهت میدم اگه برد تو باید 30 تا زپوندتو بدی !
مرد نکاهی به لباس گرون قیمت و باز لیرا کرد : قبوله !...ولی خیلی احمقی که سر کسی که فقط سه تا ژپوند براش مونده شرط میبندی !
لیرا زیر لب گفت
- تو خیلی احمق تری !
لیرا چند قدم سمت دختر برداشت و بعد دم گوشش جمله گفت و غرور و اعتماد کامل به دختر از بین جمعیت خارج شد ...
نگاه سرد و بی روحشو به سمت یونگی چرخوند ... دختری که بنظر از هرزه های تالار بود کنار یونگی ایستاده بود و دستشو روی شلوار یونگی میکشید لیرا متوجه احترام خاصی که یونگی برای دوستان پدرش داشت شده بود و الان نمیخاست تحریک بشه پس کاملا میشد حرکات یونگی رو زیر نظر گرفت که سعی میکرد خودشو از دختر دور کنه ...
لیرا متوجه شد که یونگی به کمکش نیاز داره سمت دختر و یونگی قدم برداشت و دقیقن بینشون ایستاد
- عشقم از خودت پذیرایی کردی ؟
دختر با دیدن لیرا چند قدم از یونگی فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه به سمت جان که پشت میز بغلی نشسته بود رفت و روی پاش نشست .
یونگی با دیدن لیرا نفس عمیقی کشید و بعد رو به دوستای پدرش گفت
+ پس فعلا ما میریم از پیش جان ...
یونگی دروغ گفته بود ولی دوستای پدرش متوجه نشدن
و سری تکون دادن یونگی لیرا رو جلوی خودش وایسوند و شونه هاشو گرفت و اروم گفت
+ فقط برو طبقه بالا
لیرا بدون اینکه پشت سرش و نگاه کنه یه سمت پله های مارپیچی رفت که به طبقه بعدی راه داشت رفت و یونگی هم پشت سرش راه افتاد ...
( ببخشید شما رو خیلی منتظر گذاشتمم )
۴۵.۰k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.