دزیره ویکوک
خداروشکر.
خانوم هان جواب آزمایش های سویون رو برداشت و نگاهی
انداخت:
_ بذار ببینم حال خودت چطوره... این آزمایش ها کلی بوده،
درسته؟
_ آره...
دکتر هان سرش رو تکون داد و خواست چیزی بگه که
چشمش به بخشی از آزمایش افتاد، رنگ صورتش برای لحظه
ای پرید:
_ خانوم کیم.
_ بله؟
_ توی این یک ماهی که از زایمانت میگذره با همسرت رابطه
ی جنسی داشتی؟
سویون با ابروهای باال رفته نگاهش کرد:
منظورتون چیه؟
_ لطفا جواب بده...
_ آخرین بار رابطمون وقتی بود که آچا رو تو دوماهگی حامله
بودم.
_ موقع زایمانت... از خون اهدایی استفاده کردی؟
نگرانی کم کم بهش هجوم میاورد، با تردید گفت:
_ خب... من کمبود خون داشتم... و... توی بیمارستان زایمان
نکردم... مادرم آدم مذهبی ایه توی خونه ی پزشک
خانوادگیمون زایمان کردم، پس... آره، خون بهم دادن.
خانوم هان نفس عمیقی کشید و کاغذ ها رو روی میز گذاشت.
در حالی که سعی میکرد به آروم ترین شکل ممکن حرف بزنه،
گفت:
_ شیر دادن به دخترت و فعال قطع کن... از رابطه داشتن با
همسرت هم پرهیز کن... هنوز تو مرحله ی اوله.
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، با ترس گفت:
_ مگه چه اتفاقی افتاده؟
_ به احتمال زیاد سرنگ یا خون... آلوده بوده.
_ آل...آلوده به چی؟
******
روبروی پنجره ایستاده بود و مشغول نوشیدن چای بود. ساعت
از سه ظهر گذشته بود و بخش تهیونگ که پلیس تجسس بود،
این روزها مراجعه کننده های کمتری داشت؛ دلش میخواست
امروز به همراه همسرش به مطب دکتر بره اما با وجود شلوغ
نبودن سرش، بهش حتی مرخصی ساعتی هم نمیدادن، ده روز
اول زایمان سویون تمام مرخصیش رو استفاده کرده بود... سه
هفته ی پیش بود که پدر و مادر سویون به سئول اومدن تا
سویون و آچا رو ببینن... همونطور که تهیونگ حدس میزد
جونگکوک باز هم چیزی رو بهونه کرده بود و نیومده بود... تمام
این سالها وضعیت همین بود، روز اول به سختی راضیش کردن
تا به فرانسه بره اما بعدش... به هیچ وجه موفق نشدن تا برای
تعطیالت به کره برش گردونن، اون ده سال بود که توی فرانسه
مونده بود و با وجود سن کمش حتی خونه اش رو هم از
خانواده اش جدا کرده بود.
با صدای در از فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش رو از پنجره
گرفت:
_ بیا تو.
نامجون وارد شد و در رو بست:
_ قربان...
تهیونگ تک خنده ای کرد و در حالی که هنوز کنار پنجره
ایستاده بود، گفت:
_ دهنت و ببند پسره ی عوضی.
نامجون که میدونست تهیونگ توی خلوتشون عالقه ای به
"قربان" شنیدن نداره خندید و روی صندلی جلوی میز
نشست:
_ چه خبر؟ خوبی؟... امروز تو خودتی
خانوم هان جواب آزمایش های سویون رو برداشت و نگاهی
انداخت:
_ بذار ببینم حال خودت چطوره... این آزمایش ها کلی بوده،
درسته؟
_ آره...
دکتر هان سرش رو تکون داد و خواست چیزی بگه که
چشمش به بخشی از آزمایش افتاد، رنگ صورتش برای لحظه
ای پرید:
_ خانوم کیم.
_ بله؟
_ توی این یک ماهی که از زایمانت میگذره با همسرت رابطه
ی جنسی داشتی؟
سویون با ابروهای باال رفته نگاهش کرد:
منظورتون چیه؟
_ لطفا جواب بده...
_ آخرین بار رابطمون وقتی بود که آچا رو تو دوماهگی حامله
بودم.
_ موقع زایمانت... از خون اهدایی استفاده کردی؟
نگرانی کم کم بهش هجوم میاورد، با تردید گفت:
_ خب... من کمبود خون داشتم... و... توی بیمارستان زایمان
نکردم... مادرم آدم مذهبی ایه توی خونه ی پزشک
خانوادگیمون زایمان کردم، پس... آره، خون بهم دادن.
خانوم هان نفس عمیقی کشید و کاغذ ها رو روی میز گذاشت.
در حالی که سعی میکرد به آروم ترین شکل ممکن حرف بزنه،
گفت:
_ شیر دادن به دخترت و فعال قطع کن... از رابطه داشتن با
همسرت هم پرهیز کن... هنوز تو مرحله ی اوله.
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، با ترس گفت:
_ مگه چه اتفاقی افتاده؟
_ به احتمال زیاد سرنگ یا خون... آلوده بوده.
_ آل...آلوده به چی؟
******
روبروی پنجره ایستاده بود و مشغول نوشیدن چای بود. ساعت
از سه ظهر گذشته بود و بخش تهیونگ که پلیس تجسس بود،
این روزها مراجعه کننده های کمتری داشت؛ دلش میخواست
امروز به همراه همسرش به مطب دکتر بره اما با وجود شلوغ
نبودن سرش، بهش حتی مرخصی ساعتی هم نمیدادن، ده روز
اول زایمان سویون تمام مرخصیش رو استفاده کرده بود... سه
هفته ی پیش بود که پدر و مادر سویون به سئول اومدن تا
سویون و آچا رو ببینن... همونطور که تهیونگ حدس میزد
جونگکوک باز هم چیزی رو بهونه کرده بود و نیومده بود... تمام
این سالها وضعیت همین بود، روز اول به سختی راضیش کردن
تا به فرانسه بره اما بعدش... به هیچ وجه موفق نشدن تا برای
تعطیالت به کره برش گردونن، اون ده سال بود که توی فرانسه
مونده بود و با وجود سن کمش حتی خونه اش رو هم از
خانواده اش جدا کرده بود.
با صدای در از فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش رو از پنجره
گرفت:
_ بیا تو.
نامجون وارد شد و در رو بست:
_ قربان...
تهیونگ تک خنده ای کرد و در حالی که هنوز کنار پنجره
ایستاده بود، گفت:
_ دهنت و ببند پسره ی عوضی.
نامجون که میدونست تهیونگ توی خلوتشون عالقه ای به
"قربان" شنیدن نداره خندید و روی صندلی جلوی میز
نشست:
_ چه خبر؟ خوبی؟... امروز تو خودتی
۳.۲k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.