فیک تهیونگ ( تئاتر عاشقانه ) پارت ۶ آخر
چندروز بعد :
ویو تهیونگ : روی صندلی تو اتاق کارم نشسته بودم و هی با خودم فکر میکردم که کی اون روز میرسه که منو آ.ت باهم ازدواج کنیم ؟
که یهو در زدن گفتم که بیا تو و اومد دیدم که آ.ت هست چشام گرد شده بود ولی چیزی به رو نمی آوردم .
آ.ت گفت که الان وقتشه انقدر خوشحال شدم که گریَم گرفته بود ، بلند شدم بقلش کردم و مثل بچه بردمش بالا ...
ویو آ.ت : انقدر ذوق کرده بودم که اصلا قابل توصیف نیست ...
نشستم روی صندلی که دیدم زانو زد و بهم گفت با من ازدواج میکنی ؟
و منم با شور و شوق گفتم بله ...
( روز عروسی )
ویو آ.ت : یونا و همکارای شرکت داشتن تدارک میدیدن و تهیونگ و دوستش جونگ کوک داشتن وسایل عروسی رو میچیدن ...
ویو تهیونگ : روز عروسی بود و من خیلی خوشحال بودم ، ما تمام همکارای تئاتر رو دعوت کردیم به عروسی و بقیه .
اون روز بهترین روز عمرم بود ...
💜💜💜💜
ویو تهیونگ : روی صندلی تو اتاق کارم نشسته بودم و هی با خودم فکر میکردم که کی اون روز میرسه که منو آ.ت باهم ازدواج کنیم ؟
که یهو در زدن گفتم که بیا تو و اومد دیدم که آ.ت هست چشام گرد شده بود ولی چیزی به رو نمی آوردم .
آ.ت گفت که الان وقتشه انقدر خوشحال شدم که گریَم گرفته بود ، بلند شدم بقلش کردم و مثل بچه بردمش بالا ...
ویو آ.ت : انقدر ذوق کرده بودم که اصلا قابل توصیف نیست ...
نشستم روی صندلی که دیدم زانو زد و بهم گفت با من ازدواج میکنی ؟
و منم با شور و شوق گفتم بله ...
( روز عروسی )
ویو آ.ت : یونا و همکارای شرکت داشتن تدارک میدیدن و تهیونگ و دوستش جونگ کوک داشتن وسایل عروسی رو میچیدن ...
ویو تهیونگ : روز عروسی بود و من خیلی خوشحال بودم ، ما تمام همکارای تئاتر رو دعوت کردیم به عروسی و بقیه .
اون روز بهترین روز عمرم بود ...
💜💜💜💜
۴.۴k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.