فیک کوک ( پشیمونم) پارت ۱۱
از زبان ا/ت
بازم برگشتیم به اون جهنم .
در عمارت باز شد و رفتیم داخل من دیگه نمیتونم اینطوری زندگی کنم چند روزه حموم نرفتم همین لباسا تنمه اوففففف
جونگ کوک رو ندیدم برای همین اون نگهبانی که از بازوم گرفته بود و میبردم طبقه بالا گفتم : هی غول پیکر
انگار کَر هست
یه بار دیگه گفتم : آهای غول
بازم توجهی نکرد برای همین با صدای بلند داد زدم و گفتم : آهایییییی خرهه برگشت سمتم
گفتم : آها پس اسمت خره (🤣💔)
وایستاده بودیم و نگهبان با اعصبانیت نگام میکرد
گفتم : من میخوام با رییسه دیوونَت حرف بزنم کجاست ؟
گفت : به من دستود داده شده ببرمت بالا توی اتاق و نزارم بیای بیرون نه اینکه ببرمت پیشه رییس
گفتم : عه پس که اینطور
محکم داد زدم گفتم : جئون جونگ کوک ، صدام تو کُله عمارت پخش شده بود
از پایین یه صدایی اومد که گفت : چیه؟
جونگ کوکه بازم بلند گفتم : باید باهات حرف بزنم جئون خان
گفت : بیا پایین
میخواستم برم که نگهبان دوباره از بازوم گرفت گفتم : هوی مگه نشنیدی چی گفت رییسِت
ولم کرد و رفتم پایین با قدم های محکمم رفتم جلوش موندم و گفتم : من یه فکری دارم من که قرار نیست تا آخر عمرم همینطوری گِرُگان تو باشم پس....
یه دفعه از اونور یه صدایی اومد که گفت : باهم ازدواج کنید
برگشتیم سمته صدا یه آقای خوشتیپ بود که تقریباً هم سن بابای من میشد از سر تا پا سیاه پوشیده بود
گفتم : شما ؟ جونگ کوک گفت : بابا
بابا؟ وات فا••••••ک 😶
بابای جونگ کوک اومده چقدر پدره باحالیه گفت : ازدواج کنید گفتم : چی میگین اصلا امکان نداره من...من نمیتونم ، به من نگاه کرد و گفت : اگر این کار رو نکنی یا برادرت یا پدرت و یا جونگ کوک ممکنه یکیشون کُشته بشن اگر یه همچین چیزی رو میخوای میتونی همین الان از این عمارت بری
میخواستم چیزی بگم که گفت : تا امشب بشین و فکرات رو بکن شب منتظره جوابم
جونگ کوک در سکوت فقط نگاه میکرد
( شب )
از زبان ا/ت یه گوشه از عمارت جلوی پنجره نشسته بودم و خوب داشتم فکر میکردم بالاخره به نتیجه رسیدم که باهاش ازدواج کنم نمیخوام بلایی سره خانوادم یا جونگ کوک بیاد بلند شدم از جلوی پنجره اومدم پایین برگشتم که جونگ کوک رو دیدم وایستادم گفت : حرف پدرم درست نبود تو مجبور نیستی همچین کاری انجام بدی
رفتم جلوش یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : من باهات ازدواج میکنم
صدای پدرش اومد که داشت دست میزد نگاش کردم لبخند میزد
توی چشمام پر از اعصبانیت بود که مجبور بودم اینکار رو بکنم
پدرش گفت : تو هم به اندازه مادرت باهوشی
گفتم : شما مادره منو از کجا میشناسید
بازم برگشتیم به اون جهنم .
در عمارت باز شد و رفتیم داخل من دیگه نمیتونم اینطوری زندگی کنم چند روزه حموم نرفتم همین لباسا تنمه اوففففف
جونگ کوک رو ندیدم برای همین اون نگهبانی که از بازوم گرفته بود و میبردم طبقه بالا گفتم : هی غول پیکر
انگار کَر هست
یه بار دیگه گفتم : آهای غول
بازم توجهی نکرد برای همین با صدای بلند داد زدم و گفتم : آهایییییی خرهه برگشت سمتم
گفتم : آها پس اسمت خره (🤣💔)
وایستاده بودیم و نگهبان با اعصبانیت نگام میکرد
گفتم : من میخوام با رییسه دیوونَت حرف بزنم کجاست ؟
گفت : به من دستود داده شده ببرمت بالا توی اتاق و نزارم بیای بیرون نه اینکه ببرمت پیشه رییس
گفتم : عه پس که اینطور
محکم داد زدم گفتم : جئون جونگ کوک ، صدام تو کُله عمارت پخش شده بود
از پایین یه صدایی اومد که گفت : چیه؟
جونگ کوکه بازم بلند گفتم : باید باهات حرف بزنم جئون خان
گفت : بیا پایین
میخواستم برم که نگهبان دوباره از بازوم گرفت گفتم : هوی مگه نشنیدی چی گفت رییسِت
ولم کرد و رفتم پایین با قدم های محکمم رفتم جلوش موندم و گفتم : من یه فکری دارم من که قرار نیست تا آخر عمرم همینطوری گِرُگان تو باشم پس....
یه دفعه از اونور یه صدایی اومد که گفت : باهم ازدواج کنید
برگشتیم سمته صدا یه آقای خوشتیپ بود که تقریباً هم سن بابای من میشد از سر تا پا سیاه پوشیده بود
گفتم : شما ؟ جونگ کوک گفت : بابا
بابا؟ وات فا••••••ک 😶
بابای جونگ کوک اومده چقدر پدره باحالیه گفت : ازدواج کنید گفتم : چی میگین اصلا امکان نداره من...من نمیتونم ، به من نگاه کرد و گفت : اگر این کار رو نکنی یا برادرت یا پدرت و یا جونگ کوک ممکنه یکیشون کُشته بشن اگر یه همچین چیزی رو میخوای میتونی همین الان از این عمارت بری
میخواستم چیزی بگم که گفت : تا امشب بشین و فکرات رو بکن شب منتظره جوابم
جونگ کوک در سکوت فقط نگاه میکرد
( شب )
از زبان ا/ت یه گوشه از عمارت جلوی پنجره نشسته بودم و خوب داشتم فکر میکردم بالاخره به نتیجه رسیدم که باهاش ازدواج کنم نمیخوام بلایی سره خانوادم یا جونگ کوک بیاد بلند شدم از جلوی پنجره اومدم پایین برگشتم که جونگ کوک رو دیدم وایستادم گفت : حرف پدرم درست نبود تو مجبور نیستی همچین کاری انجام بدی
رفتم جلوش یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : من باهات ازدواج میکنم
صدای پدرش اومد که داشت دست میزد نگاش کردم لبخند میزد
توی چشمام پر از اعصبانیت بود که مجبور بودم اینکار رو بکنم
پدرش گفت : تو هم به اندازه مادرت باهوشی
گفتم : شما مادره منو از کجا میشناسید
۱۳۳.۹k
۱۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.