" مرב غریبه..ღ " پارت ۷
ات ویو :
امروز بلاخره مرخص میشم..
اهه ژوون...عاححح واییی اوممم چقد خوبهه
اومم یام یام..
کوک :داری چکار میکنی ؟ * نگاه منحرف *
ات : خب.. منحرف نشو منحرف..فقط خیلی وقته موچی نخوردم..
کوک : مطمئنی؟
ات : حیا کن حیا کجا رفته حیا رفته تو کو...
خواستم حرفمو ادامه بدم که کوک با نگاهی که توش پارت میکنم خاصی داشت لب باز کرد
کوک : چیخواستی بگی ؟
ات : داشتم میگفتم حیا رفته تو کو..
کوک : غلط نکن🗿🔪
ات : بابا میخواستم بگم رفته تو کو..
کوک : ات میزنم پشت خاک بره چشت هاا
ات : بابا بزار زر بزنم میخواستم بگم حیا رفته تو کوچههه
کوک : اهان..خو چرا زودتر نگفتی🗿
ات : 😐💔
کوک : عاا..راستی کارای مرخصیتو کردم
ات : خب پس .. امیدوارم نبینمت بابایییی
سریع سمت در بیمارستان رفتم که کیفمو گرفت و نزدیک بود بیوفتم
کوک : فکر کردی به این زودی میزارم بری ؟ * با صدای بم *
ات : خب.. گلم میدونی که من حرفاتو باور نمیکنم تو فقط به غریبه ای من چجور بهت اعتماد کنم اصن؟
کوک : بیا دنبالم..
رفتم دنبالش که رفت تو دفترش و درو بست
ات : چرا درو بستی خاا
کوک : فعلا حرف نزن تو
از تو کشو یه چنتا عکس در اورد با یه گردنبند
ات : ای...اینا چین ؟
کوک : گردنبند توعه با عکسای دوتامون
به عکسا نگاه کردم..بهشون نمیاد ادیت یا فتوشاپ باشن..
گردنبندو ازش گرفتم که یه سردردم شروع شد به چیزای مبهمی میدیدم..
یه پسر داشت این گردنبندو برا یه دختره میبست
اینا چین..
یکم گذشت و سردردم خوب شد..
کوک : چیزی یادت اومد ؟
ات : نمیدونم..هیچی نمیدونم.. فقط به دختر و پسر بودن که پسره داشت این گردنبندو گردن دختره مینداخت..
کوک ویو :
یکمی خوشحال شدم..حداقل داره یادش میاد
امیدوارم باورم کنه..
ات : تو..واقعا میگی؟
کوک : اینکه از خاندان جئونی؟
ات : هوم و اینکه تو پسر عمومی
کوک : اره..واقعا میگم باور کن تو از خاندان جئونی و دختر عمومی بخاطر چنتا اتفاق فراموشی گرفتی..
ات : من باید چکار کنم؟ خانوادم زندن ؟ اصلا من خانواده دارم؟ چ اتفاقی برام افتاد؟
کوک : نفس بگیر..بعدا همه چیو بهت توضیح میدم..فقط فعلا بیا بریم عمارت من
ات : باشه..
خوبه حداقل کل کل نکرد و قبول کرد..
از دفترم اومدیم بیرون و رفتیم حیاط بیمارستان
یهو ات ایستاد و به یه جایی زل زد
انگار بغض کرد
کوک : ات..اتتت چی شده؟
جوابمو نمیداد..
به جایی که زل زده نگا کردم..
یه پسر و دختر بودن که داشتم سمتمون حرکت میکردن و میخندیدن
ای..اینا همونا نبودن؟
دوست صمیمی ات و دوسپسرش؟
همونی نبود که ات میخواست بخاطرش خودکشی کنه؟
هه * پوزخند * چجور جرأت کرده اومده سمت ات..
نشونت میدم عوضی..
کوک خون جلو چشاشو گرفته بود..
از عصبانیت دستاشو چنگ زده بود و زبونشو تو لپاش فشار میداد..
پسر و دختره هردوشون با خنده به سمت ات اومدن..
( پسره هه بونگ و دوست صمیمی ات هینا )
هینا : ات چطور هنوز زنده ای؟
هه بونگ : اومم..یتیم خانوم کاشکی میمردی تو فقط یه موجود بی ارزشی
ادامه دارد...
.
امروز بلاخره مرخص میشم..
اهه ژوون...عاححح واییی اوممم چقد خوبهه
اومم یام یام..
کوک :داری چکار میکنی ؟ * نگاه منحرف *
ات : خب.. منحرف نشو منحرف..فقط خیلی وقته موچی نخوردم..
کوک : مطمئنی؟
ات : حیا کن حیا کجا رفته حیا رفته تو کو...
خواستم حرفمو ادامه بدم که کوک با نگاهی که توش پارت میکنم خاصی داشت لب باز کرد
کوک : چیخواستی بگی ؟
ات : داشتم میگفتم حیا رفته تو کو..
کوک : غلط نکن🗿🔪
ات : بابا میخواستم بگم رفته تو کو..
کوک : ات میزنم پشت خاک بره چشت هاا
ات : بابا بزار زر بزنم میخواستم بگم حیا رفته تو کوچههه
کوک : اهان..خو چرا زودتر نگفتی🗿
ات : 😐💔
کوک : عاا..راستی کارای مرخصیتو کردم
ات : خب پس .. امیدوارم نبینمت بابایییی
سریع سمت در بیمارستان رفتم که کیفمو گرفت و نزدیک بود بیوفتم
کوک : فکر کردی به این زودی میزارم بری ؟ * با صدای بم *
ات : خب.. گلم میدونی که من حرفاتو باور نمیکنم تو فقط به غریبه ای من چجور بهت اعتماد کنم اصن؟
کوک : بیا دنبالم..
رفتم دنبالش که رفت تو دفترش و درو بست
ات : چرا درو بستی خاا
کوک : فعلا حرف نزن تو
از تو کشو یه چنتا عکس در اورد با یه گردنبند
ات : ای...اینا چین ؟
کوک : گردنبند توعه با عکسای دوتامون
به عکسا نگاه کردم..بهشون نمیاد ادیت یا فتوشاپ باشن..
گردنبندو ازش گرفتم که یه سردردم شروع شد به چیزای مبهمی میدیدم..
یه پسر داشت این گردنبندو برا یه دختره میبست
اینا چین..
یکم گذشت و سردردم خوب شد..
کوک : چیزی یادت اومد ؟
ات : نمیدونم..هیچی نمیدونم.. فقط به دختر و پسر بودن که پسره داشت این گردنبندو گردن دختره مینداخت..
کوک ویو :
یکمی خوشحال شدم..حداقل داره یادش میاد
امیدوارم باورم کنه..
ات : تو..واقعا میگی؟
کوک : اینکه از خاندان جئونی؟
ات : هوم و اینکه تو پسر عمومی
کوک : اره..واقعا میگم باور کن تو از خاندان جئونی و دختر عمومی بخاطر چنتا اتفاق فراموشی گرفتی..
ات : من باید چکار کنم؟ خانوادم زندن ؟ اصلا من خانواده دارم؟ چ اتفاقی برام افتاد؟
کوک : نفس بگیر..بعدا همه چیو بهت توضیح میدم..فقط فعلا بیا بریم عمارت من
ات : باشه..
خوبه حداقل کل کل نکرد و قبول کرد..
از دفترم اومدیم بیرون و رفتیم حیاط بیمارستان
یهو ات ایستاد و به یه جایی زل زد
انگار بغض کرد
کوک : ات..اتتت چی شده؟
جوابمو نمیداد..
به جایی که زل زده نگا کردم..
یه پسر و دختر بودن که داشتم سمتمون حرکت میکردن و میخندیدن
ای..اینا همونا نبودن؟
دوست صمیمی ات و دوسپسرش؟
همونی نبود که ات میخواست بخاطرش خودکشی کنه؟
هه * پوزخند * چجور جرأت کرده اومده سمت ات..
نشونت میدم عوضی..
کوک خون جلو چشاشو گرفته بود..
از عصبانیت دستاشو چنگ زده بود و زبونشو تو لپاش فشار میداد..
پسر و دختره هردوشون با خنده به سمت ات اومدن..
( پسره هه بونگ و دوست صمیمی ات هینا )
هینا : ات چطور هنوز زنده ای؟
هه بونگ : اومم..یتیم خانوم کاشکی میمردی تو فقط یه موجود بی ارزشی
ادامه دارد...
.
۱۱.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.