PART ❶❺
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒇 𝒔𝒆𝒗𝒆𝒏 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆
ا/ت: تو نامزد داری و از من خواستی باهات ازدواج کنم؟
کوک: اون جور که فک میکنی نیست ا/ت
ا/ت:.....
کوک: *نفس عمیق* برات توضیح میدم.
ا/ت: خب میشنوم
کوک: اون دختر خاله منه. باباش دوس داشت که قبل از مرگش عروسی تنها دخترشو ببینه ، باباش مریض بود و خیلی زنده نمیموند.
خالم به من گفت که این چند روز آخر رو من نقش نامزد مارینا رو بازی کنم. من اولش قبول نکردم چون هیچ حسی نسبت به مارینا نداشتم. ولی با اسرار خالم قبول کردم که چند روز نامزد مارینا بشم.
بعد از مرگ باباش مارینا قضیه رو جدی گرفته بود و همش فک میکرد که من نامزدشم و به بقیه هم میگفت و این باعث شد که برام توی فضای مجازی شایعه درست کنن. تا اینکه یه روز به مارینا گفتم که این کارو تمومش کنه ولی اون دست بردار نبود و به گفته خودش عاشقمه *پوزخند* یه روز که دیگه صبرم لبریز شده بود تصمیم گرفتم تا به خالم بگم که به مارینا بگه این مسخره بازیا رو تموم کنه. وقتی به خالم گفتم کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت که حتما به مارینا میگه. بعد اون روز مارینا اومد پیشم و بهم گفت که یه مدتی میره به خارج کشور و نمیتونه تو کره باشه.
فک کردم که اونجا قضیه تموم شد ولی انگار که نشده بود.
حدود ۲ سالی گذشت که مارینا تو فرانسه بود ولی امروز دوباره برگشته و اومده اینجا.
ا/ت:....
کوک: این تمام واقعیت بود که گفتم.
ا/ت: شاید واقعا دوست داره
کوک: ولی من دوسش ندارم ، ....من تورو میخوام
ا/ت: کوک ......
راوی: حرفش با بوسه ای که کوک به لباش زد قطع شد.
کوک: من واقعا دوست دارم ، توام منو دوس داری؟
ا/ت: من....من ..... من نمیدونم
راوی: کوک سرشو انداخت پایین و خیره یه زمین بود و چیزی نمیگفت.
ا/ت: خیلی بهت زحمت دادم بهتره که من برم.
کوک: من میرسونمت
راوی: کوک حتی نزاشت که ا/ت حرف بزنه و بعد از تموم شدن جملش رفت سمت اتاق تا لباسشو عوض کنه.
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفره▪︎
#اصکی_ممنوع
ا/ت: تو نامزد داری و از من خواستی باهات ازدواج کنم؟
کوک: اون جور که فک میکنی نیست ا/ت
ا/ت:.....
کوک: *نفس عمیق* برات توضیح میدم.
ا/ت: خب میشنوم
کوک: اون دختر خاله منه. باباش دوس داشت که قبل از مرگش عروسی تنها دخترشو ببینه ، باباش مریض بود و خیلی زنده نمیموند.
خالم به من گفت که این چند روز آخر رو من نقش نامزد مارینا رو بازی کنم. من اولش قبول نکردم چون هیچ حسی نسبت به مارینا نداشتم. ولی با اسرار خالم قبول کردم که چند روز نامزد مارینا بشم.
بعد از مرگ باباش مارینا قضیه رو جدی گرفته بود و همش فک میکرد که من نامزدشم و به بقیه هم میگفت و این باعث شد که برام توی فضای مجازی شایعه درست کنن. تا اینکه یه روز به مارینا گفتم که این کارو تمومش کنه ولی اون دست بردار نبود و به گفته خودش عاشقمه *پوزخند* یه روز که دیگه صبرم لبریز شده بود تصمیم گرفتم تا به خالم بگم که به مارینا بگه این مسخره بازیا رو تموم کنه. وقتی به خالم گفتم کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت که حتما به مارینا میگه. بعد اون روز مارینا اومد پیشم و بهم گفت که یه مدتی میره به خارج کشور و نمیتونه تو کره باشه.
فک کردم که اونجا قضیه تموم شد ولی انگار که نشده بود.
حدود ۲ سالی گذشت که مارینا تو فرانسه بود ولی امروز دوباره برگشته و اومده اینجا.
ا/ت:....
کوک: این تمام واقعیت بود که گفتم.
ا/ت: شاید واقعا دوست داره
کوک: ولی من دوسش ندارم ، ....من تورو میخوام
ا/ت: کوک ......
راوی: حرفش با بوسه ای که کوک به لباش زد قطع شد.
کوک: من واقعا دوست دارم ، توام منو دوس داری؟
ا/ت: من....من ..... من نمیدونم
راوی: کوک سرشو انداخت پایین و خیره یه زمین بود و چیزی نمیگفت.
ا/ت: خیلی بهت زحمت دادم بهتره که من برم.
کوک: من میرسونمت
راوی: کوک حتی نزاشت که ا/ت حرف بزنه و بعد از تموم شدن جملش رفت سمت اتاق تا لباسشو عوض کنه.
•ادامه دارد•
▪︎عشق هفت نفره▪︎
#اصکی_ممنوع
۲۰.۷k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.