پارت 10
بعد از اینکه دید تارش از بین رفت، تونست اون تن ورزیده رو ببینه و فکر و خیالات بدی به ذهنش برسه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه صدای ترمز ماشین به گوشش رسید، سیگارشو روی زیر سیگاری تکوند و از جاش بلند شد. سمت در رفت که قبل از اینکه به در برسه صدای جونگکوک رو شنید که داشت میگفت:
-بیاریدش!
در رو باز کرد و دستاشو پشتش حلقه کرد و خیلی با وقار، منتظر احترام بادیگارد ها و جونگکوک شد.
-قربان!
با نگاهش بهش فهموند که باید بره کنار تا اون به قول کوک *هرزه*رو ببینه... سر دختر پایین بود و نمیشد چهرشو تشخیص داد اما همون نیمرخ کافی بود تا تهیونگ با خودش بگه "چقدر آشناست..." نزدیک دخترک شد و روی دو تا زانو هاش نشست تا هم قد دختر زانو زده، بشه.
-هی... نمیخوای سرتو بالا بگیری؟
همون یک جمله کافی بود تا دختر با تعجب سرشو بالا بیاره و با همون چشما و دهن بسته، تعحبشو به رخ بکشه...
-اوم اوم...
با دهن بسته سعی کرد اسم تهیونگ رو صدا بزنه اما موفق نبود و منظورشو به خوبی نرسونده بود. تهیونگ رو به کوک گفت:
-از کجا پیداش کردی؟
-اومده دنبال کار یکمم زبون درازی کرد منم تهدیدش کردم اونم قبول کرد.
-چی گفت؟
-گفت اینکه کارگرا رو استخدام کنید ولی بعد بخواید اخراجشون کنید غیر اخلاقیه.
-فقط بخاطر همین حرف تهدیدش کردی مرتیکه؟
-قربان حالا بده یه هرزه ی خوب براتون پیدا کردم؟
-انقد ور نزن و بیارش تو بعدم گورتو گم کن!
-چشم!
کوک بازوی دختر رو گرفت و دختر رو به داخل کلبه کشید. انداختش روی زمین که باعث شد دختر دندش با زمین برخورد کنه و درد بگیره. تهیونگ وارد کلبه شد و در رو پشت سرش بست و سمت دختری که چشم بسته اشک میریخت رفت. دستاش، دهنش و چشماش رو باز کرد و براید استایل بغلش کرد و روی تخت گذاشتش... بخاطر نور نمیتونست درست چشماشو باز کنه ولی بالاخره موفق شد.
-چرا دنبال کار میگشتی کارلا؟
با بهت به سمت صدا برگشت و تهیونگ رو در حالی که روی تخت مینشست دید.
-تو... تو... تو رئیس اون... اون...
-آره... رئیسشم.
-ببینید آقا من فقط دنبال کار میگشتم... هق... هق... بخدا قصد بدی نداشتم... هق... اما نمیدونم چرا الان اینجام... هق... ببخشید... هق... لطفا منو ببخشید و دخترونگیمو ازم نگیرید... هق...
دختر رو بغل کرد و سرشو روی شونش گذاشت که باعث شد گریه ی دختر اوج بگیره...
-کارلا من قرار نیست باهات کاری بکنم... هرچند اگر دختر دیگه ای جای تو بود این حرفو نمیزدم ولی الان تو اون دختر دیگه نیستی! تو کارلایی... همون دختر خوشگلی که فقط بخاطر چیزی که نمیتونسته انجامش بده، از خوابگاه و دانشگاهش اخراج شده و پناه اورده به مردی که حتی نمیدونه کیه! فامیلش چیه... اهل کجاست...
-خب... خب... فامیلت چیه ته... ته؟
-کیم.
-من... فامیلیم... فامیلیم...
-فامیلیت پارکه.
-درسته از کجا میدونید؟
-توی پرونده دانشگاهت خوندم.
-اهل... اهل کجایید؟
-رسمی باهام حرف نزن... اهل بوسان.
-من اهل اینچئونم...
-کارلا؟
-بل... بله؟
-بخواب رو تخت.
-چ... چی؟
- حرف نزن و بخواب.
-اما... اما... تو گفتی کاری باهام نداری.
- وارونه بخواب روی تخت... نه وایسا وایسا... اول دکمه های لباستو باز کن بعد بخواب.
ـ تهیونگ... تو زدی زیر قولت!
-نه نزدم زیر قولم... کارلا من کاری باهات ندارم... یعنی از اون کارایی که فکر میکنی ندارم.
منظورش چی بود؟ پس اگه کاری باهاش نداشت چرا ازش درخواست کرده لباسشو دربیاره؟
-پس چرا... چرا گفتی دکمه هامو...
-چیزی زیرش پوشیدی؟
-فقط... فقط یه... رکابی..
-خب دکمه های لباستو باز کن و درش بیار.
-میخوای... چیکارم کنی؟
-هیچی... شاید یه ماساژ ساده برای کمر... یا شایدم یه ماساژ فوق العاده برای سر... کدومش؟ هوم؟
خندش گرفته بود... یعنی واقعا برای یه ماساژ انقدر بهش استرس وارد کرده بود؟ واقعا مسخرس...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اینکه صدای ترمز ماشین به گوشش رسید، سیگارشو روی زیر سیگاری تکوند و از جاش بلند شد. سمت در رفت که قبل از اینکه به در برسه صدای جونگکوک رو شنید که داشت میگفت:
-بیاریدش!
در رو باز کرد و دستاشو پشتش حلقه کرد و خیلی با وقار، منتظر احترام بادیگارد ها و جونگکوک شد.
-قربان!
با نگاهش بهش فهموند که باید بره کنار تا اون به قول کوک *هرزه*رو ببینه... سر دختر پایین بود و نمیشد چهرشو تشخیص داد اما همون نیمرخ کافی بود تا تهیونگ با خودش بگه "چقدر آشناست..." نزدیک دخترک شد و روی دو تا زانو هاش نشست تا هم قد دختر زانو زده، بشه.
-هی... نمیخوای سرتو بالا بگیری؟
همون یک جمله کافی بود تا دختر با تعجب سرشو بالا بیاره و با همون چشما و دهن بسته، تعحبشو به رخ بکشه...
-اوم اوم...
با دهن بسته سعی کرد اسم تهیونگ رو صدا بزنه اما موفق نبود و منظورشو به خوبی نرسونده بود. تهیونگ رو به کوک گفت:
-از کجا پیداش کردی؟
-اومده دنبال کار یکمم زبون درازی کرد منم تهدیدش کردم اونم قبول کرد.
-چی گفت؟
-گفت اینکه کارگرا رو استخدام کنید ولی بعد بخواید اخراجشون کنید غیر اخلاقیه.
-فقط بخاطر همین حرف تهدیدش کردی مرتیکه؟
-قربان حالا بده یه هرزه ی خوب براتون پیدا کردم؟
-انقد ور نزن و بیارش تو بعدم گورتو گم کن!
-چشم!
کوک بازوی دختر رو گرفت و دختر رو به داخل کلبه کشید. انداختش روی زمین که باعث شد دختر دندش با زمین برخورد کنه و درد بگیره. تهیونگ وارد کلبه شد و در رو پشت سرش بست و سمت دختری که چشم بسته اشک میریخت رفت. دستاش، دهنش و چشماش رو باز کرد و براید استایل بغلش کرد و روی تخت گذاشتش... بخاطر نور نمیتونست درست چشماشو باز کنه ولی بالاخره موفق شد.
-چرا دنبال کار میگشتی کارلا؟
با بهت به سمت صدا برگشت و تهیونگ رو در حالی که روی تخت مینشست دید.
-تو... تو... تو رئیس اون... اون...
-آره... رئیسشم.
-ببینید آقا من فقط دنبال کار میگشتم... هق... هق... بخدا قصد بدی نداشتم... هق... اما نمیدونم چرا الان اینجام... هق... ببخشید... هق... لطفا منو ببخشید و دخترونگیمو ازم نگیرید... هق...
دختر رو بغل کرد و سرشو روی شونش گذاشت که باعث شد گریه ی دختر اوج بگیره...
-کارلا من قرار نیست باهات کاری بکنم... هرچند اگر دختر دیگه ای جای تو بود این حرفو نمیزدم ولی الان تو اون دختر دیگه نیستی! تو کارلایی... همون دختر خوشگلی که فقط بخاطر چیزی که نمیتونسته انجامش بده، از خوابگاه و دانشگاهش اخراج شده و پناه اورده به مردی که حتی نمیدونه کیه! فامیلش چیه... اهل کجاست...
-خب... خب... فامیلت چیه ته... ته؟
-کیم.
-من... فامیلیم... فامیلیم...
-فامیلیت پارکه.
-درسته از کجا میدونید؟
-توی پرونده دانشگاهت خوندم.
-اهل... اهل کجایید؟
-رسمی باهام حرف نزن... اهل بوسان.
-من اهل اینچئونم...
-کارلا؟
-بل... بله؟
-بخواب رو تخت.
-چ... چی؟
- حرف نزن و بخواب.
-اما... اما... تو گفتی کاری باهام نداری.
- وارونه بخواب روی تخت... نه وایسا وایسا... اول دکمه های لباستو باز کن بعد بخواب.
ـ تهیونگ... تو زدی زیر قولت!
-نه نزدم زیر قولم... کارلا من کاری باهات ندارم... یعنی از اون کارایی که فکر میکنی ندارم.
منظورش چی بود؟ پس اگه کاری باهاش نداشت چرا ازش درخواست کرده لباسشو دربیاره؟
-پس چرا... چرا گفتی دکمه هامو...
-چیزی زیرش پوشیدی؟
-فقط... فقط یه... رکابی..
-خب دکمه های لباستو باز کن و درش بیار.
-میخوای... چیکارم کنی؟
-هیچی... شاید یه ماساژ ساده برای کمر... یا شایدم یه ماساژ فوق العاده برای سر... کدومش؟ هوم؟
خندش گرفته بود... یعنی واقعا برای یه ماساژ انقدر بهش استرس وارد کرده بود؟ واقعا مسخرس...
۶.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.