عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۸
این چند ماه خیلی سرد شده بود دیگه مثل قبلا نبود صبح ساعت ۶ میرفت شب هم ساعت ۲ برمیگشت سعی میکردم خودمو با این قانع کنم که حتما کارهای شرکت زیاده
اما.......اما خودمم میدونستم که همه ی اینا بهانست.......
تصمیم گرفتم ناهار درست کنم به امید اینکه شاید اومد خونه....رفتمو غذای مورد علاقشو درست کردم حدود ۳ ساعت طول کشید.....الان ساعت ۳ ظهره به احتمال زیاد باید کارش تمام میشد........
یک ساعت...
دوساعت....
سه ساعت....
اما.... اما نیومد
خیلی ناراحت بودم بلندشم برم که با صدای باز شدن در نگاهمو به در دوختم که....
دیدم کوک اومد داخل با اینکه از دستش خیلی ناراحت بودم ولی باز با لبخند به استقبالش رفتم و گفت.....
ا/ت : سلام عشقم خسته نباشی
کوک : سلام ( سرد)
از این همه سرد بودنش قلبم درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و باز هم مثل این چند ماه ریختم تو خودم...... گفتم...
ا/ت : تا غذا برات میکش....
کوک : لازم نیست غذا خوردم فقط آماده شو باید باهم بریم جایی
ا/ت : چه جور جاییه
کوک : یه مهمونیه پس یه لباس قشنگ بپوش ( اینجا هروقت کوک حرف میزنه سرده)
ا/ت : باشه
رفتمو کمدمو باز کردم بعد یک ساعت بالاخره تونستم لباس مورد نظرمو پیداکنم یه لباس قرمز دکلته ی کار شده
بعد از پوشیدن لباس یه آرایش ملیح کردم و کفشای پاشنه بلندمم پوشیدم ..... کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون همینکه داشتم از پله ها می اومدم پایین جونگ کوک رو دیدم که با یه کت و شلوار مشکی ایستاده و داره به من نگاه میکنه هردو محو هم بودیم..... که من سریع تر به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم...... بقیه ی پله ها هم طی کردم و رفتم پیشش......گفتم.....
ا/ت : بریم
کوک : .......
ا/ت : کوک....کوک
کوک : ها...آ..آها آره بریم
از زبان کوک : وقتی صدای کفش هاشو شنیدم نگاهمو بهش دوختم.......با.....باورم نشد با اون لباس قرمز انگار یه پرنسس جلوم بود.........
آهههههه من دارم چی میگم حتما خل شدم که دارم ازش تعریف میکنم......... باید به جای این چیزا رو کارم تمرکز کنم که خراب نشه.....هِه ( پوزخند ) فک کنم امروز بشه بدترین روز عمرش مطمئنم الان جین وو داره تماشا میکنه که چه جور قراره خواهرش جلوش پرپر شه......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
از زبان ا/ت :
بعد از ۱۵ دقیقه رسیدیم به یه رستوران کوک اومد و دره سمت من رو باز کردو گفت....
کوک : رسیدیم بانو پیاده شو ( با خوشرویی)
تعجب کرده بودم که چرا یک دفعه ای انقدر باهام خوشرو و مهربون مثل قبلا صحبت میکرد تصمیم گرفتم فعلا به این چیزا فک نکنم آروم پیاده شدم که دستمو گرفت و گفت....
کوک : بریم پرنسس
ا/ت : بله
آروم باهم به طرف رستوران حرکت کردیم وقتی بهش رسیدیم کوک آروم در رو باز کرد که یهو...... ( عکس لباس و کفش و کیف ا/ت رو گذاشتم)
اما.......اما خودمم میدونستم که همه ی اینا بهانست.......
تصمیم گرفتم ناهار درست کنم به امید اینکه شاید اومد خونه....رفتمو غذای مورد علاقشو درست کردم حدود ۳ ساعت طول کشید.....الان ساعت ۳ ظهره به احتمال زیاد باید کارش تمام میشد........
یک ساعت...
دوساعت....
سه ساعت....
اما.... اما نیومد
خیلی ناراحت بودم بلندشم برم که با صدای باز شدن در نگاهمو به در دوختم که....
دیدم کوک اومد داخل با اینکه از دستش خیلی ناراحت بودم ولی باز با لبخند به استقبالش رفتم و گفت.....
ا/ت : سلام عشقم خسته نباشی
کوک : سلام ( سرد)
از این همه سرد بودنش قلبم درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و باز هم مثل این چند ماه ریختم تو خودم...... گفتم...
ا/ت : تا غذا برات میکش....
کوک : لازم نیست غذا خوردم فقط آماده شو باید باهم بریم جایی
ا/ت : چه جور جاییه
کوک : یه مهمونیه پس یه لباس قشنگ بپوش ( اینجا هروقت کوک حرف میزنه سرده)
ا/ت : باشه
رفتمو کمدمو باز کردم بعد یک ساعت بالاخره تونستم لباس مورد نظرمو پیداکنم یه لباس قرمز دکلته ی کار شده
بعد از پوشیدن لباس یه آرایش ملیح کردم و کفشای پاشنه بلندمم پوشیدم ..... کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون همینکه داشتم از پله ها می اومدم پایین جونگ کوک رو دیدم که با یه کت و شلوار مشکی ایستاده و داره به من نگاه میکنه هردو محو هم بودیم..... که من سریع تر به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم...... بقیه ی پله ها هم طی کردم و رفتم پیشش......گفتم.....
ا/ت : بریم
کوک : .......
ا/ت : کوک....کوک
کوک : ها...آ..آها آره بریم
از زبان کوک : وقتی صدای کفش هاشو شنیدم نگاهمو بهش دوختم.......با.....باورم نشد با اون لباس قرمز انگار یه پرنسس جلوم بود.........
آهههههه من دارم چی میگم حتما خل شدم که دارم ازش تعریف میکنم......... باید به جای این چیزا رو کارم تمرکز کنم که خراب نشه.....هِه ( پوزخند ) فک کنم امروز بشه بدترین روز عمرش مطمئنم الان جین وو داره تماشا میکنه که چه جور قراره خواهرش جلوش پرپر شه......
*بعد از ۱۵ دقیقه*
از زبان ا/ت :
بعد از ۱۵ دقیقه رسیدیم به یه رستوران کوک اومد و دره سمت من رو باز کردو گفت....
کوک : رسیدیم بانو پیاده شو ( با خوشرویی)
تعجب کرده بودم که چرا یک دفعه ای انقدر باهام خوشرو و مهربون مثل قبلا صحبت میکرد تصمیم گرفتم فعلا به این چیزا فک نکنم آروم پیاده شدم که دستمو گرفت و گفت....
کوک : بریم پرنسس
ا/ت : بله
آروم باهم به طرف رستوران حرکت کردیم وقتی بهش رسیدیم کوک آروم در رو باز کرد که یهو...... ( عکس لباس و کفش و کیف ا/ت رو گذاشتم)
۱۰۴.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.