عشق من... فیک جونگکوک
پارت:12
بعد از کلنجار رفتن با خودم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 6:30 بود
بلند شدم تا چیزی درست کنم خیلی گشنم بود...
بعد از خوردن غذا دوباره نگاهی به ساعت انداختم
8:15
خب الان وقتش بود ک کم کم اماده بشم و کاری ک بخاطرش اینجام رو انجام بدم اما قبلش باید از ی چیزی مطمئن میشدم
"اینکه واقعا جونگکوک داره ازدواج میکنه یا نه"
شماره برادرم رو گرفتم اون حتما میتونست از این قضیه سر در بیاره گرچه ک خودش گفته بود داره ازدواج میکنه اما حتما میتونه منو مطمئن کنه نمیخام کاری رو انجام بدم ک بعدا پشیمون بشم یا بهتر بگم"دلم نمیخاد جونگکوک رو بکشم"
گوشی رو برداشتم و شماره سئوجون رو گرفتم
ب.ات:الو
-الو سلام
ب.ات:سلام ات مشکلی پیش اومده
-مشکل ک نه اما باید از ی چیزی مطمئن شم
ب.ات:از چی
-اینکه جونگکوک واقعا داره ازدواج میکنه
ب.ات:باشه میفهمم و بهت خبر میدم
-باشه اما تو از کجا میدونستی که گفتی داره ازدواج میکنه
ب.ات:بابا گفت
-رو حرف اون نمیشه حساب کرد خودتم ی پرس و جو بکن
ب.ات:باشه اما ت قرار بود امشب بری سراغش
-میرم تو حتما میتونی تا ساعت 1 بهم خبر بدی درسته؟
ب.ات:باشه سعی خودمو میکنم
-باشه ممنون
"پایان تماس"
خواستم گوشی رو بزارم روی میز ک صداش در اومد
برداشتمش و نگاهش کردم ی پیام داشتم از کی "بابا"
بازش کردم
ادرس ی جایی بود و زیرش نوشته بود
"ادرس همون کسی ک قرارع به حسابش برسی"
بعد از خوندن پیامش گوشی رو خاموش کردم و به جای قبلیش برگردوندمش
حالم خوب نبود باید میرفتم حموم تا یکم حالم جا میومد...
بعد از پر کردن وان رفتم و توش نشستم و چشمامو بستم
با صدای گوشی از خواب بیدار شدم نگاهی به خودم انداختم توی وان خوابم برده بود سریع بلند شدم و حوله دور خودم پیچیدم و رفتم سمت گوشی برداشتم
-الو سئوجون
ب.ات:ات کاری ک گفتی رو انجام دادم
-خب!؟
ب.ات:راستش راسته
ی لحظه نفس کشیدن یادم رفت
-ب با کی
ب.ات: تو این مدتی ک ناپدید شده بود توی ی شرکت با اسم جدید شروع به کار کرده بوده و الان داره با دختر رییس اون شرکت ازدواج میکنه
سکوت کرده بودم دلم میخاست خواب باشه یا اشتباه شنیده باشم
ب.ات:ات خوبی
با صدای سئوجون از فکر درومدم
-اره خوبم ممنون من برم
ب.ات:اوکی بای
بعد از قطع شدن گوشی روی زانو افتاد و اشکاش پایین افتادن
-ت تو نمیتونی نمیشه تو این کارو نمیکنی خ..خودت گفتی غیر از من عاشق کسی نمیشی
انگار میخاست بیشتر به خودش بفهمونه با صدای بلند تری گفت:
-تو نمیتونی منو ب راحتی فراموش کرده باشی...ادامه دارد
شرط:
لایک:۹۰
کامنت:۵۰"اوکی!"
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
بعد از کلنجار رفتن با خودم نگاهی به ساعت انداختم ساعت 6:30 بود
بلند شدم تا چیزی درست کنم خیلی گشنم بود...
بعد از خوردن غذا دوباره نگاهی به ساعت انداختم
8:15
خب الان وقتش بود ک کم کم اماده بشم و کاری ک بخاطرش اینجام رو انجام بدم اما قبلش باید از ی چیزی مطمئن میشدم
"اینکه واقعا جونگکوک داره ازدواج میکنه یا نه"
شماره برادرم رو گرفتم اون حتما میتونست از این قضیه سر در بیاره گرچه ک خودش گفته بود داره ازدواج میکنه اما حتما میتونه منو مطمئن کنه نمیخام کاری رو انجام بدم ک بعدا پشیمون بشم یا بهتر بگم"دلم نمیخاد جونگکوک رو بکشم"
گوشی رو برداشتم و شماره سئوجون رو گرفتم
ب.ات:الو
-الو سلام
ب.ات:سلام ات مشکلی پیش اومده
-مشکل ک نه اما باید از ی چیزی مطمئن شم
ب.ات:از چی
-اینکه جونگکوک واقعا داره ازدواج میکنه
ب.ات:باشه میفهمم و بهت خبر میدم
-باشه اما تو از کجا میدونستی که گفتی داره ازدواج میکنه
ب.ات:بابا گفت
-رو حرف اون نمیشه حساب کرد خودتم ی پرس و جو بکن
ب.ات:باشه اما ت قرار بود امشب بری سراغش
-میرم تو حتما میتونی تا ساعت 1 بهم خبر بدی درسته؟
ب.ات:باشه سعی خودمو میکنم
-باشه ممنون
"پایان تماس"
خواستم گوشی رو بزارم روی میز ک صداش در اومد
برداشتمش و نگاهش کردم ی پیام داشتم از کی "بابا"
بازش کردم
ادرس ی جایی بود و زیرش نوشته بود
"ادرس همون کسی ک قرارع به حسابش برسی"
بعد از خوندن پیامش گوشی رو خاموش کردم و به جای قبلیش برگردوندمش
حالم خوب نبود باید میرفتم حموم تا یکم حالم جا میومد...
بعد از پر کردن وان رفتم و توش نشستم و چشمامو بستم
با صدای گوشی از خواب بیدار شدم نگاهی به خودم انداختم توی وان خوابم برده بود سریع بلند شدم و حوله دور خودم پیچیدم و رفتم سمت گوشی برداشتم
-الو سئوجون
ب.ات:ات کاری ک گفتی رو انجام دادم
-خب!؟
ب.ات:راستش راسته
ی لحظه نفس کشیدن یادم رفت
-ب با کی
ب.ات: تو این مدتی ک ناپدید شده بود توی ی شرکت با اسم جدید شروع به کار کرده بوده و الان داره با دختر رییس اون شرکت ازدواج میکنه
سکوت کرده بودم دلم میخاست خواب باشه یا اشتباه شنیده باشم
ب.ات:ات خوبی
با صدای سئوجون از فکر درومدم
-اره خوبم ممنون من برم
ب.ات:اوکی بای
بعد از قطع شدن گوشی روی زانو افتاد و اشکاش پایین افتادن
-ت تو نمیتونی نمیشه تو این کارو نمیکنی خ..خودت گفتی غیر از من عاشق کسی نمیشی
انگار میخاست بیشتر به خودش بفهمونه با صدای بلند تری گفت:
-تو نمیتونی منو ب راحتی فراموش کرده باشی...ادامه دارد
شرط:
لایک:۹۰
کامنت:۵۰"اوکی!"
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۵۳.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.