ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 46)
"ساعت 12 شب....دفتر کار جئون"
"جئون عصبی و کلافه که تکیه داد بود به صندلی اش و دستی به موهاش کشید... نفسی کشید و دوباره خم شد و لیوان مشروب رو برداشت و سر کشید و محکم گذاشت رو میز.... با خودش حرف میزد و به خودش لعنت میفرستاد.... دستاشو بین موهاش فرو برد و سرشو انداخت پایین.... دقیقه ای بعد یکی در اتاقشو زد.... بدون اینکه سرشو بیار بالا گفت بیا تو.... وقتی که صدای بسته شدن در اومد سرشو اورد بالا و با دیدن رفیقش لبخندی زد.... جئون مست عصبی ای بود! هیسونگ با دیدن سر و وضع رفیقش که تا حالا اینجوری ندیده بودتش قدم هاشو بلند تر برداشت و رفت سمتش.... دستشو گذاشت رو شونه اش و بهش خیره شد.... با دیدن 2 شیشه مشروب روی میز که خالی بودن و بوی گند الکل جئون اخم هاش توهم رفت... چون اون میدونست رفیقش سر چیزای بیخود این کارا رو با خودش نمیکنه یا حالش اینطوری نمیشه!
دستاشو از روی شونه ی اون برداشت و صندلی ای رو کشید جلو و صندلی جئون طرف خودش برگردوند و نشست رو صندلی رو رو به روش و عصبی بهش زل زد.... جئون خنده ای کرد"
جونگ کوک: چرا اینجوری نگام میکنی.... نکنه دلقکی ام که نتونستم بخندونمت و اخمات رفته توهم از بس که مسخره ام نه؟؟ "خنده"
هیسونگ: "نفس عمیقی کشید" جونگ کوک.... خودتو جمع و جور کن! این چه سر و وضعیه؟؟
جونگ کوک: من عالی ام... "خنده"
هیسونگ: همین الان از سیر تا پیاز برام تعریف میکنی که چه چیزی تورو به این حال و روز انداخته!
"جونگ کوک سرشو خاروند و رفت سمت لیوان مشروبی که تازه پر کرده رو برداره که هیسونگ مانع شد و لیوان و بطری هارو از رو میز برداشت و همرو انداخت آشغالی که جئون عصبی و با داد گفت"
جونگ کوک: چیکار میکنی
هیسونگ: بسه دیگه جونگ کوک بگو ببینم چته چرا اینجوری میکنی با خودت "داد"
جونگ کوک: چرا من انقد بیچاره ام؟ "خنده ی تمسخر آمیز از سر مستی"
هیسونگ: تو بیچاره نیستی....
جونگ کوک: چرا هستممم "با داد از رو صندلیش بلند شد و روبه روی هیسونگ وایستاد"
جونگ کوک: تو به من بگو.... من واسه ات چی کم گذاشتم که رفته با اون پسره ی الدنگ که رید به رابطمون؟!
"هیسونگ تعجب کرده بود"
جونگ کوک: فردا.... فردا اون عوضی با زن من تو رستوران قرار داره.... همونی که باعث شد من عشق زندگیم که قرار بود یه روزی مثل الان ازدواج کنیم از سر عشق! نه از سر زوری
اون.... اون باعث شد این عشق ما به تنفر تبدیل بشه..... من واسه ات چی کم گذاشتم این چند وقته که دوباره بهم خیانت کرده رفته با اون؟!... گفتی باهاش مهربون تر باشم مهربون شدم.... گفتی اخلاقات باهاش خوب کن کردم....گفتی سعی کن اینجوری کاری کنی بلکه شاید رفتی تو دلش....
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 46)
"ساعت 12 شب....دفتر کار جئون"
"جئون عصبی و کلافه که تکیه داد بود به صندلی اش و دستی به موهاش کشید... نفسی کشید و دوباره خم شد و لیوان مشروب رو برداشت و سر کشید و محکم گذاشت رو میز.... با خودش حرف میزد و به خودش لعنت میفرستاد.... دستاشو بین موهاش فرو برد و سرشو انداخت پایین.... دقیقه ای بعد یکی در اتاقشو زد.... بدون اینکه سرشو بیار بالا گفت بیا تو.... وقتی که صدای بسته شدن در اومد سرشو اورد بالا و با دیدن رفیقش لبخندی زد.... جئون مست عصبی ای بود! هیسونگ با دیدن سر و وضع رفیقش که تا حالا اینجوری ندیده بودتش قدم هاشو بلند تر برداشت و رفت سمتش.... دستشو گذاشت رو شونه اش و بهش خیره شد.... با دیدن 2 شیشه مشروب روی میز که خالی بودن و بوی گند الکل جئون اخم هاش توهم رفت... چون اون میدونست رفیقش سر چیزای بیخود این کارا رو با خودش نمیکنه یا حالش اینطوری نمیشه!
دستاشو از روی شونه ی اون برداشت و صندلی ای رو کشید جلو و صندلی جئون طرف خودش برگردوند و نشست رو صندلی رو رو به روش و عصبی بهش زل زد.... جئون خنده ای کرد"
جونگ کوک: چرا اینجوری نگام میکنی.... نکنه دلقکی ام که نتونستم بخندونمت و اخمات رفته توهم از بس که مسخره ام نه؟؟ "خنده"
هیسونگ: "نفس عمیقی کشید" جونگ کوک.... خودتو جمع و جور کن! این چه سر و وضعیه؟؟
جونگ کوک: من عالی ام... "خنده"
هیسونگ: همین الان از سیر تا پیاز برام تعریف میکنی که چه چیزی تورو به این حال و روز انداخته!
"جونگ کوک سرشو خاروند و رفت سمت لیوان مشروبی که تازه پر کرده رو برداره که هیسونگ مانع شد و لیوان و بطری هارو از رو میز برداشت و همرو انداخت آشغالی که جئون عصبی و با داد گفت"
جونگ کوک: چیکار میکنی
هیسونگ: بسه دیگه جونگ کوک بگو ببینم چته چرا اینجوری میکنی با خودت "داد"
جونگ کوک: چرا من انقد بیچاره ام؟ "خنده ی تمسخر آمیز از سر مستی"
هیسونگ: تو بیچاره نیستی....
جونگ کوک: چرا هستممم "با داد از رو صندلیش بلند شد و روبه روی هیسونگ وایستاد"
جونگ کوک: تو به من بگو.... من واسه ات چی کم گذاشتم که رفته با اون پسره ی الدنگ که رید به رابطمون؟!
"هیسونگ تعجب کرده بود"
جونگ کوک: فردا.... فردا اون عوضی با زن من تو رستوران قرار داره.... همونی که باعث شد من عشق زندگیم که قرار بود یه روزی مثل الان ازدواج کنیم از سر عشق! نه از سر زوری
اون.... اون باعث شد این عشق ما به تنفر تبدیل بشه..... من واسه ات چی کم گذاشتم این چند وقته که دوباره بهم خیانت کرده رفته با اون؟!... گفتی باهاش مهربون تر باشم مهربون شدم.... گفتی اخلاقات باهاش خوب کن کردم....گفتی سعی کن اینجوری کاری کنی بلکه شاید رفتی تو دلش....
ادامه اش تو کامنتا
۵.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.