★روز های شیرین 5★
<ویو چویا>
چویا:تقریبا دوساعت بود که داشتم فیلمای تکراری میدیم..
خسته شده بودم..کرمم گرفته بود..رفتم توی اتاق دازای
و یه پارچ آب سرد برداشتم...بوم..ریختم روی سرش
مثل برق گرفته ها بلند شد...
قیافهـش خیلی خنده دار بود...آخ که باید بودی و میدیدی
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که یهو از پشت
گرفتم و بین دیوار و خودش الان اسیر شده بودم..
صحنه خجالت آوری بود...
دازای:ههه...کوچولو فکر کردی میزارم بری؟
چویا:حیحی...ببخشید
دازای:من گفتم مزاحمم نشو
ولی تو هیچ که مزاحم شدی یه پارچ آبم
روم ریختی...
چویا:گوه خوردم...
دازای:نوش جونت...دوست داری چطوری تنبیه بشی..هوم؟
چویا:...
دازای:پس خودم شروع میکنم...
دازای:از دستش خیلی اعصبانی بودم..
بدون فکر کردن سریع رفتم سمت گردنش و شروع
به مک زدن خونـش کردم...
واییی..خونـش مزه کارامل میداد و این منو
بیشتر وادار میکرد که خونـشو بخورم..
اصن حواسم نبود که نباید زیاد از خونـش بخورم
غمر کننم داشت بهوش میشد با مشت آخری که بهم زد
دیگه تکون نخورد...یه دقیقه ترسیدم نکنه کرده باشه؟
نه...سریع ضربان شو رفتم...هوف...فقط بیهوشه
ولی نیاز به خون داره...وگرنه میمیره
سریع رفتم براش خون آورم و توی سرم ریختم...
*2 ساعت بعد*
چویا:از خواب بیدار شدم...هنوز توی شک بودم..
اون به ومپایر بود...یعنی اون لوسی رو کشته بود؟..نه
بهش میخورد ادم مهربونی باشه!...دست زدم به گردنم
درد میکرد...گریهـم گرفته بود...چطور تونست این کارو بکنه...
توی افکارم بودم که یه دفعه گفت...
دازای:بیدار شدی؟
چویا:گمشو
دازای:ببخشید بخاطر اون کارم
چویا:تو از اعتماد من سو استفاده کردی...بعد میگی
ببخشمت؟....عمرا..
دازای:ولی آخه خونـت خیلی خوشمزه بود..
چویا:ازت بدم میاد...من دیگه از اینجا میرم
معلوم نیست منم مثل لوسی میکشی یا نه!
دازای:کجا با این عجله؟...من حتی بکشمت تو باز مال منی
چویا:ولم کن
چویا:داشتم میرفتم که منو بین میز و خودش اسیر کرد و....
چویا:تقریبا دوساعت بود که داشتم فیلمای تکراری میدیم..
خسته شده بودم..کرمم گرفته بود..رفتم توی اتاق دازای
و یه پارچ آب سرد برداشتم...بوم..ریختم روی سرش
مثل برق گرفته ها بلند شد...
قیافهـش خیلی خنده دار بود...آخ که باید بودی و میدیدی
داشتم از اتاق میرفتم بیرون که یهو از پشت
گرفتم و بین دیوار و خودش الان اسیر شده بودم..
صحنه خجالت آوری بود...
دازای:ههه...کوچولو فکر کردی میزارم بری؟
چویا:حیحی...ببخشید
دازای:من گفتم مزاحمم نشو
ولی تو هیچ که مزاحم شدی یه پارچ آبم
روم ریختی...
چویا:گوه خوردم...
دازای:نوش جونت...دوست داری چطوری تنبیه بشی..هوم؟
چویا:...
دازای:پس خودم شروع میکنم...
دازای:از دستش خیلی اعصبانی بودم..
بدون فکر کردن سریع رفتم سمت گردنش و شروع
به مک زدن خونـش کردم...
واییی..خونـش مزه کارامل میداد و این منو
بیشتر وادار میکرد که خونـشو بخورم..
اصن حواسم نبود که نباید زیاد از خونـش بخورم
غمر کننم داشت بهوش میشد با مشت آخری که بهم زد
دیگه تکون نخورد...یه دقیقه ترسیدم نکنه کرده باشه؟
نه...سریع ضربان شو رفتم...هوف...فقط بیهوشه
ولی نیاز به خون داره...وگرنه میمیره
سریع رفتم براش خون آورم و توی سرم ریختم...
*2 ساعت بعد*
چویا:از خواب بیدار شدم...هنوز توی شک بودم..
اون به ومپایر بود...یعنی اون لوسی رو کشته بود؟..نه
بهش میخورد ادم مهربونی باشه!...دست زدم به گردنم
درد میکرد...گریهـم گرفته بود...چطور تونست این کارو بکنه...
توی افکارم بودم که یه دفعه گفت...
دازای:بیدار شدی؟
چویا:گمشو
دازای:ببخشید بخاطر اون کارم
چویا:تو از اعتماد من سو استفاده کردی...بعد میگی
ببخشمت؟....عمرا..
دازای:ولی آخه خونـت خیلی خوشمزه بود..
چویا:ازت بدم میاد...من دیگه از اینجا میرم
معلوم نیست منم مثل لوسی میکشی یا نه!
دازای:کجا با این عجله؟...من حتی بکشمت تو باز مال منی
چویا:ولم کن
چویا:داشتم میرفتم که منو بین میز و خودش اسیر کرد و....
۳.۲k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.